PART 6

4.4K 855 169
                                    

شش، دیر کردین، منتظرتون بودم!
گلدن دراگ 2025 تن براق و طلایی با قطعات مشکی داشت. به چند سکوی بلند فلزی متصل و رو به مقصد تنظیم شده بود. در آغوش موشک های سوخت جامد و مخزن سوخت بیرونی آروم گرفته بود و زیبایی بی نظیرش رو به رخ همه می‌کشید.
خودم می‌دونم... اینکه در عرض چند روز سفرمون طراحی شد واقعا خیلی احمقانه و بی احتیاطی بود درحالیکه برای هر پرواز حداقل از ده ماه پیش باید برنامه ریزی می‌شد. البته، از اون جایی که بیشتر کشورها تو برنامه ریزی این سفر دست داشتن شاید بشه گفت نگرانی در این باره به صفر رسیده بود. چیزی که ترسناک بود آگاه نبودنمون راجب دنیای بیرون بود. فقط همین!
دلیل کوچیکی بود، ولی برای گرفتن جون ما کافی!
با ورود به شاتل بزرگ و فوق پیشرفته، گوش به فرمان مهندس ها کارهای لازم رو انجام دادیم. روبه رومون صفحه سیستم های مختلفی بود که قبلا توی کتاب ها و پروژه هامون باهاشون آشنا شده بودیم. دیوارهای شاتل با قطعات و صفحات الکتریکی پوشیده شده بودن و همه جا پر بود از دکمه های قرمز و نارنجی و سفید...
دوباره لباس هامون رو در آوردیم و روی صندلی های چرم نشستیم و با کمربند های محکم سرجامون میخکوب شدیم. وحشتناک ترین قسمت ماجرا اون جایی بود که بهمون گفتن نباید تا شیش ساعت کوچیکترین حرکتی هم ازمون سر بزنه و این واقعا سخت بود!
اون موقع، روی صندلی، تازه داشتم طعم واقعی ترس رو می چشیدم. تازه فهمیدم، ترس واقعا شب قبل از امتحان و اگر تو کالج قبول نشم چی؟ نبود. ترس، نگرانی برای گرفتن بیماری های سخت نبود چون می‌تونستم حس کنم تموم کابوس های زندگیم کم کم دارن مقابلم زانو می‌زنن. ترس، آینده بود. فردای اون روز بود.
ترس، رها کردن همه چیزت، حتی خودت و پرتاپ به سوی فردا بود. بی فکر، بی چاره!
دقایق پایانی، ترس تو رگهامون با سرعت بیشتری نسبت به خون می‌دوید، اینطوری بود که بیشتر از تپش قلب، می‌لرزیدیم. شاید اگر کمربند ها محاصرم نکرده بودن، می‌دویدم و برمی‌گشتم پیش خودم، مادرم، اون... دنیایی که رهاش کرده بودم.
ولی من موندم و زیر لب خودم رو سرزنش کردم، همه ی اینها حقته احمق!
نگاهم چرخید. یونگی، به صندلی تکیه زده بود و چون رو سرش کلاه های مخصوص شاتل قرار داشت نمی‌تونستم تشخیص بدم خوابه یا بیدار، اشک می‌ریزه یا باز هم بی تفاوته. گردنش نمی‌چرخید، حتی برای نگاه کردن به اطراف!
جیمین، کمی اونطرف تر، انگار همه ی حواسش جمع حرفهای کارشناس ها بود و استفن و اِما، خیلی بهتر بودن، نمی‌لرزیدن. خوش به حالشون!
مردم و خبرنگارها حدود یک کیلومتر از ما فاصله داشتن ولی همه مضطرب بودن، البته اگر به جای ما بودن چی؟!
" براتون آرزوی موفقیت میک‌نیم بچه ها! فردا به آی اس اس می‌رسین و لطفا وقتی به اونجا رسیدین ابتدا لباس هاتون رو کامل بپوشین و بعد سریع موقعیت رو به ما گزارش بدین. سعی کنین سیستم ها رو بررسی کنین و اگر مشکل جدی نبود دوباره راه اندازیشون کنین، همه ی آموزش های لازم رو که دیدین و اگر بدنتون واکنش نامطلوبی نشون داد از کیت های پزشکی و آزمایشگاهی ایستگاه استفاده کنین... ما هم هرچه زودتر گروه های کمکی رو به اونجا می‌فرستیم، مواظب خودتون باشین..."
با خروجشون و بسته شدن درها و دریچه ها، همه ی احساسات مختلفی که ذهن یک آدم بالغ می‌تونه تصور کنه بهمون شبیخون زدن. ترس، هیجان، غم فقط گوشه ای از احساسات جاری تو رگهامون بود و از اینکه قادر به بروزشون نبودم حس خوبی نداشتم و فقط محکم به دسته ی صندلی چنگ زدم. رو به جیمین گفتم:
" نمی‌خوام بگمش، این اعتراف ها شبیه اینه که دم مرگم ولی آشنا شدن باهات، بهترین اتفاقی بود که می‌تونست برام بیفته."
" چرا طوری رفتار می‌کنی انگار... اولین نفری هستی که به فضا می‌ری؟ اگر جای اونها بودی چی؟!"
جیمین با خونسردی گفت. ولی صداش انگار با هیجان خاصی روی حنجرش می‌خزید.
صدای یونگی ولی خش داشت، برعکس جیمین انگار روی حنجرش ترمز می‌کرد و دوباره استارت می‌زد.
" ولی به نظر اولین کسایی هستیم که به یک جهنم کوفتی می‌ریم."
صدای خانمی که اطلاعات پرواز رو از تو میکروفون داد می‌زد، تردید رو به جان کلمات جیمین می‌نداخت:
" خب بیاین ما هم مثل اولین کسایی باشیم که به فضا رفتن. خونسرد... خوشحال..."
" پرواز گلدن دراگ 2025 با پنج سرنشین به مقصد آی اس اس..."
یونگی، مضطرب و عصبی به نظر می‌رسید، همونطور که باید می‌بود.
" اون وقت خودت خونسرد و خوشحالی؟"
" ده، نه، هشت..."
" چرا که نه یونگی... نهایتش اینه که... با افتخار می‌میریم و قبل از مرگمون به آرزمون رسیدیم..."
نگاهم پشت دریچه ی شفاف کلاه مشکیش دنبال چشمهاش گشت. چطور می‌تونستم باور کنم حرفش رو، وقتی خودش هنوز به آرزوی احمقش نرسیده بود؟ یونگی پوزخند زد:
" چون می‌دونی دیگه نمی‌تونی من رو ببینی یونگی صدام زدی؟"
سر جیمین، به ستمش چرخید،
" سه، دو، یک..."
ولی خیلی دیر بود برای اینکه بگه، آره، می‌خوام برای یک بار هم که شده، اسم خودت رو صدا بزنم. چون ممکنه این آخرین فرصت باشه!
دردناک ترین صدایی که تو تموم عمرم شنیده بودم، صدایی بود که با سه شماره، قفل خاموشی رو لب هامون زد و لحظه ی بعد، تو آغوش همه ی قوانین فیزیک جا خوش کردیم.
گلدن دراگ 2025 واقعا یک اژدهای فوق سریع و محشر بود. وقتی از آغوش سکو ها بیرون اومد مثل پرنده ای بود که بالاخره از چنگ دشمن فرار کرده و به دل آسمون پرتاپ شده...
طوری که وقتی لایه های گازی زمین رو با قدرت می‌شکافت، پلک هایی که به سختی روی هم می‌کوبیدم از هم باز می‌شدن و من رو به تماشای اون طیف آبی های افسانه ای دعوت می‌کردن. وقتی به سرعت و بی وقفه هر آبی جاش رو به آبی دیگه می‌داد، تیره و پر رنگ می‌شد و بعد سفیدی به پنجره های کوچیک شاتل می‌کوبید! باز آبی، کمرنگ، پررنگ، سفید...
می‌خواستم به بقیه نگاه کنم و مطمئن بشم از اینکه اون ها هم از این نمایش جالب لذت می‌برن یا هنوز به مرگ فکر می‌کنن. لب هام رو از هم فاصله دادم، صدام تو اتاقک منعکس می‌شد، انگار نت های لرزونش به سیستم ها می‌خورد، می‌چرخید، برمی‌گشت...
" فکر نکنم مرگ انقدر زیبا باشه... مگه نه رییس؟!"
صدای گرفتش بعد از مدتی درنگ به گوشم رسید:
" شاید تو مسیر رسیدن به جهنم نگاهمون به بهشت افتاده..."
و جیمین با هیجان گفت:
" شاید هم موشک کاغذی خدا تغییر مسیر داده..."
و شاید، شنیدن صدای جیمین، وادارم می‌کرد به پذیرفتن اینکه فعلا تو بهشتم! لبخند بزرگی روی لب هام نقش بست و من رو دوباره به تماشای زیبایی بیرون از دریچه دعوت کرد.
ورود به لایه های گازی، طیفی از رنگ های زرد و نارنجی و قهوه ای رو به نمایش گذاشت. خندیدم!
زمین اونقدر زیبا بود که نمی‌دونم باید از چه کلمه ای برای وصفش استفاده کنم.
درست مثل آینه بود. این بار آبی آسمون پایین بود، قهوه ای خشکی بالا!
******
" تهیونگ... تو واقعا همین رو می‌خوای؟!"
نگاهم رو با بی میلی از چشمهای عسلیش که مثل یک مروارید شفاف می‌درخشیدن گرفتم و سرم رو پایین انداختم. من روزها با خودم حرف زده بودم، ساعت ها طول کشیده بود تا خودم رو قانع کنم و هزاران هزار کلمه آماده کرده بودم تا بهش بگم.
ولی اون لحظه انگار قفل خاموشی رو لبهام زده بودن و نمی‌دونستم چی باید بگم. انگار وقتی با موهای طلایی و چشمهای عسلیش مقابلم می‌نشست و حرف می‌زد، من یک آدم دیگه می‌شدم!
بغضی که تو گلوم ریشه دوونده بود اجازه ی تکلم نمی‌داد پس فقط آروم لب زدم:
" آره... بیا برای همیشه تمومش کنیم!"
قطره اشکی از چشمش سر خورد:
" خودت شروعش کردی و خودت هم می‌خوای تمومش کنی؟! چطور می‌تونی اینطوری باشی؟! من فکر کردم بعد از چند سال زندگی تو آمریکا بالاخره باهاش کنار اومدی!"
بغض تو گلوم باد کرده بود، من طاقت دیدن اشک ها و صدای خشدارش رو نداشتم و فقط خدا میدونه... چقدر دلم می‌خواست بغلش کنم، ببوسمش و باهاش دنیا رو فتح کنم.
آرومتر از قبل زمزمه کردم:
" متاسفم!"
و فرار کردم، من از چشمهای بارونی کسی که وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم عشق چه معنایی داره فرار کردم و بی رحمانه اون رو تو کافه ی نورتِیر تنها گذاشتم تا دور از چشم اون به اشک های خودم هم اجازه ی باریدن بدم...
******
فردای اون روز، وقتی که آمریکا دوباره به خورشید رو کرد ما تو قلب ایستگاه فضایی بین الملل معلق بودیم. هیچکس به استقبال ما نیومد و هیچ چیز اون طور که ما فکر می‌کردیم نبود. در واقع...
وحشتناک بود.
یخ زده بود و حرکت نمی‌کرد. قندیل های بلند از لبه ی دیوار ها آویزون بودن و سردِ سرد بود. حس می‌کردم اگر می‌تونستم پام رو روی اون جسم فلزی یخ زده بذارم ممکنه لیز بخورم، بیفتم و مستقیم تو اقیانوس آرام فرود بیام، حالا صرف نظر از گرانش!
با تعجب، همونطور که ترس به تار و پود صدام چنگ می‌نداخت گفتم:
"چه خبره؟!اینجا دیگه چه جهنمیه؟"
اِما دوربینش رو از جلوی چشمهاش پایین آورد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. فعلا که کسی نمی‌تونست صدای دیگری رو بشنوه، نه تا وقتی که وارد فضای داخلی ایستگاه نشده بودیم. استفن در ورودی رو به کمک جیمین باز کرد و بعد، از سر راه کنار رفت تا ما وارد بشیم.
هر کدوم از بازوهاش، یک دنیای پیشرفته بود، با دیوارهایی سرپوشیده از سیستم های مختلف.
پوچی، از هر طرف بهم هجوم می‌آورد. حس می‌کردم حتی اختیار دست و پاهامم دیگه با خودم نیست، خوشحال بودم یا نه، درست یادم نیست. شاید چون نمی‌دونم لب هام تو ان لحظه، زیر کلاه کش اومده بود یا نه!
پاهام تو هوا معلق بود، می‌تونستم همونجا سر و ته بشم و بخوابم ولی بیخیال افکارم، از درهای کوچیک به بخش های دیگه می‌رفتیم. حتی تو تموم زندگیم انقدر کامپیوتر رو باهم ندیده بودم به خاطر همین از دیدن اطراف حسابی شوکه و شگفت زده بودم. با اشاره ی استفن دوباره لباسهامون رو در آوردیم و با لباس راحتی عوض کردیم.
" بچه ها... فعلا باید استراحت کنیم..."
" واقعا چرا انقدر مخوفه؟!"
یونگی، درست بعد از اینکه کلاهش رو از سرش بیرون آورد گفت و زیر نفس عمیقش پوزخند زد.
استفن لب زد:
" چون نمی‌چرخه. فریز شده."
جیمین همونطور که لباس های مخملی شکلاتیش رو می‌پوشید پرسید:
" حالا ما باید دنبال دلیل فریز شدنش بگردیم؟!"
استفن سر تکون داد:
" احتمالا."
" پس بقیه کجان؟!"
اِما از در پشت سرمون وارد شد و گفت:
" اینجا خیلی بزرگه، باید دنبالشون بگردیم، جمعا ده نفرن."
جیمین نگاه موشکافانه ای به سیستم ها انداخت:
" چطوری می‌شه اینها رو راه اندازی کرد وقتی فریزن؟ وقتی انقدر زیادن؟!"
" کلی کار داریم پسر، پس به خاطر چی اومدیم؟!"
اِما از کنار جیمین رد شد و به سمت بخش بعدی رفت. ادامه داد:
" باید ایستگاه های خواب رو بررسی کنیم. احتمال حضورشون تو آزمایشگاه هم از بقیه جاها بیشتره..."
با اشاره ی سر استفن به دنبال اما حرکت کردیم. اما ادامه داد:
" فعلا که زنده ایم. هوای درون اینجا هم که خوبه، پس نگرانی رو بذارین کنار پسرا."
مثل واگن های قطار، فاصله ی هر بخش با بخش قبل فقط یک در دایره ای بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم، اما هنوز هم داشت حرف میزد:
" چرا طوری نگاه می‌کنین انگار تا حالا ندیدینش؟!"
جیمین جواب داد:
" خب... نه از نزدیک، لذت از نزدیک دیدن یک چیز دیگست."
اما انگشت هاش رو به شونه ی جیمین قفل زد:
" قطعا اینطوره پسر."
طولی نکشید که صدای جیغ بلندش، باعث شد قلب من هم برای چند لحظه فریز بشه. با تعجب دستهامون رو به لبه ی دیوارها گره زدیم تا سرعتمون بیشتر بشه، وقتی به زن ترسیده و وحشت زده که یک گوشه به سطح منحنی دیوار تکیه زده بود رسیدیم مسیر نگاهش رو دنبال کردیم. چشم هام رو با دیدن جسمی که به شیشه ی اتاقک کوچیک چنگ زده بود گرفتم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
" یک...یک نفرشون رو پیدا کردم..."
استفن با تعجب دستگیره ی در رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید. با باز شدن در، بوی تعفن آزار دهنده ای بخش کوچیک رو در برگرفت. به همین خاطر استفن سریع در رو بست. پلک هاش رو محکم رو هم گذاشته بود و رو به ما لبش رو گزید:
" مرده!"
" یخ زده؟!"
جیمین با تعجب پرسید و از بالا نگاهی به اتاقک انداخت. استفن جواب داد:
" ایستگاه خوابه... انگار موقع حادثه خواب بوده، هنوز کامل از کیسش بیرون نیومده، احتمالا سعی داشته فرار کنه."
" فرار کنه؟! برای چی؟!"
پرسیدم و به چشمهای آبی استفن نگاه کردم. چیزی برای گفتن نداشت پس بعد از تکون دادن سرش به طرفین، دستش رو جلوی بینیش گرفت، بوی زنی که چند روزه مرده حال بهم زن بود.
یونگی نگاهی به جسم فریز شده دوخت:
" یخ نزده، اگر یخ زده بود انقدر بو نمی‌داد."
جیمین سرش رو برای تایید حرفش تکون داد:
" بدن مرده ها بعد از چند روز شروع به تجزیه کردن می‌کنه ولی این سالم مونده... اگر یخ نزده پس جریان چیه؟"
" عجیبه! "
در تایید حرف استفن سر جیمین و یونگی به سمت بالا و پایین حرکت کرد. زیر لب لعنتی فرستادم و وقتی استفن گفت باید بقیه ی بخش ها رو هم بگردیم به دنبالش حرکت کردیم، رسما داشتیم تو خلاء می‌خزیدیم.
هری جونز، مثل مجسمه، همونطور که انگشت هاش روی کیبورد لپ تاپش قفل شده بودن پیدا شد. از اونجایی که تو هیچ اتاقک سرپوشیده ای نبود، بوی تعفنش همه جای بخش رو گرفته بود، اونقدر شدید که نتونستیم طاقت بیاریم و سریع به بخش های قبلی برگشتیم. نمی‌تونستیم جلو تر بریم چون ممکن بود بقیه رو هم حتی تو وضعیت بدتری از اون دو نفر پیدا کنیم. هری جونز دوست دانشگاهی یونگی بود، با وجود اینکه داشتم از کنجکاوی تلف می‌شدم که بپرسم یونگی حالش خوبه یا نه، سکوت رو به خشم تو چشمهاش ترجیح دادم. ولی جیمین مثل من نبود چون با نگرانی پرسید:
" رییس... هری جونز رو یادته، مگه نه؟"
" آره..."
سرش رو پایین انداخت و جز اون کلمه که شاید به سختی از بین لب هاش فرار کرده بود، دیگه چیزی شنیده نشد. این دیگه زیادی نبود؟ اون می‌تونست گریه کنه، کسی سرزنشش نمیکرد. می‌تونست ابراز ناراحتی کنه، می‌تونست حداقل بگه که چه حسی داره... به جای سکوت... می‌تونست حرف بزنه!
" باید جلوتر بریم... باید بقیه رو هم پیدا کنیم."
اما با لجبازی گفت ولی استفن مانع شد:
" کاری از دستمون بر نمیاد، با ده تا جسد چیکار می‌خوای بکنی اِما!؟"
" باید حداقل اونها رو بندازیم تو یک بخش... چه می‌دونم، پنج نفریم می‌تونیم جمعشون کنیم، اگر اونها باشن نمی‌تونیم کاری رو از پیش ببریم."
جیمین گفت:
" نباید اینها رو گزارش بدیم!؟"
استفن نگاهش رو از بخشی که ازش فرار کرده بودیم گرفت:
" بزودی..."
" باید به آزمایشگاه بریم. اگر بتونیم سیستم ها رو راه بندازیم، شاید بتونیم اتفاقهایی که افتاده رو هم ببینیم."
اما کلاهش رو روی سرش گذاشت و به سمت در رفت:
" کلاه هاتون رو بذارید سرتون، اینطوری بویی حس نمی‌کنین. چیزی تا آزمایشگاه نمونده فقط سریع باشین."
" مرده ها چی؟!"
اما صداش به خاطر کلاه گنگ و خفه بود ولی باز می‌تونستم کلماتش رو بشنوم:
" بعدا حلش می‌کنیم."
پشت سر هم از هر بخش عبور می‌کردیم و همونطور که با نگاه های ترسیده اطراف رو می‌پاییدیم، سه نفر دیگه رو پیدا کردیم. همشون مثل هم، یخ زده و تنها، مرده بودن! انگار همشون تا آخرین لحظات به فکر فرار بودن، مثل آدمی که در حال خفه شدنه، ولی تمام توانش رو صرف تقلا برای بازگشت به زندگی میکنه!
وحشتناک بود!
آزمایشگاه، خیلی فرا تر از تصوراتم بود، بزرگ و پر از وسایل. احتمالا هر چی که می‌خواستی رو می‌تونستی اونجا پیدا کنی چون کلی خرت و پرت توش جا شده بود. نور کم و سبزرنگی که از چراغ های کوچیک اطراف نشئت می‌گرفت، آزار دهنده بود پس استفن سریع چراغ قوش رو روشن کرد و اطراف آزمایشگاه چرخوند. صداش آروم بود وقتی گفت:
" از کجا باید شروع کنیم؟"
" یک سری وسایل برای تعمیر سیستم ارتباطی احتیاج داریم."
استفن در جواب اما سرش رو تکون داد و دوباره چراغ قوه رو روی وسایل چرخوند ولی طولی نکشید که نور سفیدی که روی دیوارهای پر از سیم و مانتیور چرخ می‌زد از حرکت ایستاد. استفن با چشم های گرد شده به نفر ششمی که به کمک نور چراغ قوه قابل رویت بود خیره شد و لب زد:
" یکی دیگه."
سرش رو پایین انداخته و بدنش رو به کمک دست هاش نگه داشته بود. چیزی که عجیب بود رنگ موها و طرح لباس هاش نبود، حتی اینکه انگار هیچ تلاشی برای فرار نکرده بود هم نبود. در واقع... اون تو هوا معلق نبود!
با خیال راحت همونطور که به نظر می‌رسید یک سری از سیستم ها رو از جا کنده تا بتونه جایی برای نشستن پیدا کنه، آهسته آهسته سرش رو بلند کرد. قلبم حتی سریع تر و نامنظم تر از لحظه ی پرواز شروع به تپیدن کرد. اگر کلاه سرم نبود قطعا پنج شیش بار به خودم سیلی می‌زدم تا از خواب بیدار شم ولی انگار محکوم بودم به دیدنش... بقیه هم با چشم های از حدقه در اومده به نقطه ی مقابل خیره بودن و نمی‌تونستن از جاشون جم بخورن!
وقتی چهره ی خیره کنندش رو کامل به نمایش گذاشت لبخند کجی روی لب هاش نشست:
" نترسین، من نمردم!"
آره، اون قطعا نمرده بود، چون برای مرده بودن زیادی زیبا بود.
دستهاش رو پشتش گذاشت و همونطور که بدنش رو به پشت خم می‌کرد، پاهاش رو روی هم انداخت. موهای موج دارش رنگی ما بین بنفش و سرخ داشتن ولی هنوز به شونه هاش نرسیده بودن و یک لباس عجیب غریب زرشکی به تن داشت که پاها و قسمتی از بازوهاش رو برهنه گذاشته بود... میدونم!
اون لحظه باید می‌ترسیدم، باید فرار می‌کردیم، ولی اون مثل یک افسونگر، طوری که انگار استاد هیپنوتیزمه ما رو سرجامون میخکوب کرده بود. لب های سرخ و براقش کم کم از هم باز شدن و این یعنی، به ضعفمون پی برده بود!
" دیر کردین، منتظرتون بودم."
صدای عصبی و البته، وحشت زده ی اما کمی بعد به گوشمون رسید: " چرا وایسادین؟ فرار کنین."
ولی قبل از اینکه مغز ما فرصت پردازش هشدارش رو پیدا کنه، صدای محکم و بلندی همه ی وسایل آزمایشگاه رو تکون تکون داد. صدایی عجیب با یک زبان عجیب تر و بعد، محاصره شدنمون توسط چندین موجود ترسناک و غیرقابل باور!
سرم رو گردن چرخید، دوباره بهش نگاه کردم ولی این بار ترسیده تر! آدم فضایی بود؟! نه... کدوم آدم فضایی ای انقدر خوشگل بود؟!
از ترس، همه ی فاصله ای که بینمون بود رو از بین بردیم و به هم نزدیک شدیم، شاید دیگه کم مونده بود غش کنیم!
اون گفت منتظر ما بوده!؟ نفس عمیقی کشیدم، چند بار دیگه!
تا جایی که حس کردم دیگه هوایی برای بلعیدن ندارم و بزودی خفه می‌شم! اشک هام از چشمهام چکیدن، وقتی دیدم، اون شیطان، نه... شاید جن، داره با قدم های آروم، بدون اینکه معلق باشه بهم نزدیک می‌شه. دست هاش رو پشتش گره زده بود و هنوز با لبخند اغواکننده ای دندون های درخشانش رو به نمایش می‌گذاشت.
دست های جیمین رو از پشت، محکم گرفتم و بدنم رو به بدنش فشار دادم. جیمین لطفا، دارم سکته می‌زنم!
ولی انگار حتی شجاعت جیمین هم تو این موقعیت کارساز نبود چون اون هم در جواب، فقط دستم رو فشرد!
دستش که فقط چهار انگشت داشت و با وجود ناخن های بلند و مشکی زیادی ترسناک به نظر می‌اومد رو روی شونم گذاشت و کمی نزدیک شد. نمی‌تونستم نگاهم رو از چشمهای بنفشی که انگار پر از شهاب گذرا بود بگیرم وقتی با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
" تو باید... کیم تهیونگ باشی!"

"آن روز که چشمان تو در من نگریست،
می باید مرد
و باز می باید زیست..."
احمد شاملو

ووت و کامنت یادتون نره عزیزانم:))

CHROMANDA | VKOOKWhere stories live. Discover now