"headache because of you"

796 192 44
                                    

فردا صبح سهون با سردرد بیدار شد.
تا صبح خواب های عجیب دید.
توی همه ی خواباش هم شاگرد خصوصیش حضور داشت.
دیشب ،
حس لرزیدن تنش ،
انگار وقتی با جونگین دست داد یه منبع برق خیلی قوی بهش وصل شد ، انتظارشو نداشت.

سهون یه مرد با تجربه بود حداقل درس خونده بود و اطلاعات بالایی داشت ولی تو هیچ کتابی اطلاعاتی راجب لرزش بدن ننوشته بود.
هیچی راجب کوانتومیه بدن به لرزش ختم نمیشد.

سهون هم هیچ اطلاعاتی راجب این لرزش نداشت ، سهون اطلاعات علمی زیادی داشت ولی اطلاعات احساسی...
اصلا...
چون حتی یبار هم رابطه با کسی رو امتحان نکرده بود‌.
سکس نداشت و حتی هیچوقت به هیچکس از دید احساسی نگاه نکرده بود.

اینطور که معلوم بود سهون هیچ احساسی به کسی نداشت ولی این لرزش که معلوم نبود از کجاست روی اعصابش رژه میرفت.

به طور ناگهانی جونگین براش معنیه دیگه ای پیدا کرده بود ، ولی نمیدونست چی.
بار اول بود که با شاگردش شام میخورد و...
بار اولش هم بود که همچین حسی رو پیش یه شاگرد داشت ، یه حس صمیمی...

با سردرد از توی تخت بیرون اومد و به دستشویی رفت.
یکم که به خودش رسیدگی کرد آماده شد تا به کالج بره.

تو راه همچنان سردرد داشت و بزور رانندگی میکرد.

به کالج رسیدو به دفتر معلما رفت.
روی صندلی نشست.
چانیول پیشش نشست و گفت : چته پسر؟ چرا کشتیات غرق شده؟

_چه فرقی داره قیافم با دیروز؟

÷فرقش اینه که امروز زیر چشات گود افتاده ، شب نخوابیدی؟

_خوابای عجیب غریب میدیدم ، خیلی عجیب.

÷چیشده سهون؟ تعریف کن خب.

سهون دو انگشتشو روی پیشونیش گذاشت و ماساژ داد : قابل تعریف کردن نیست ، اصلا نمیتونم تعریف کنم.

چانیول پوزخند زد : چرا؟مسئله احساسیه؟

سهون بی حس به چانیول نگاه کرد : من...من نمیدونم چم شده ، از دیروز سردرد دارم.

÷خب برو دکتر ، شاید مشکل حل بشه.

_فکر نمیکنم نیاز به دکتر باشه ، درد و مرضی داشتم خودم نمیفهمیدم؟!
در واقع کاری از دکتر ساخته نیست.

از صندلی پاشد و ادامه داد : میرم یه آبی به صورتم بزنم.
از دفتر معلما خارج شد و تو راهرو به سمت دستشویی رفت.

تو راه جونگینو دید.
روی زمین نشسته بود و تکیه به دیوار کتابی که سهون بهش داده بود رو حل میکرد.
سهون از دیدنش خودبه خود لبخند زد و بالا سرش رفت.
جونگین سرشو بالا اورد و با دیدن سهون خوشحال شد : صبح بخیر استاد.

سهون سعی کرد لبخندشو جمع کنه ، با حالت سردی گفت : صبح توام بخیر.
نیاز نیست اینو تو کالج حل کنی.

𝚂𝚎𝚌𝚛𝚎𝚝 𝚕𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now