"Truth"

763 205 77
                                    

کلاسا تازه بعد از برطرف شدن نگرانیه سهون مثل برق و باد میگذشتن و دیگه مجبور نبود نگرانیشو سر کلاسا پنهون کنه چون نگرانی وجود نداشت.
با تموم شدن کلاسا به خونش رفت و دوش گرفت ، از نگرانی امروز کلی عرق کرده بود ، لباس عوض کرد و غذا خورد ، برای خودش یه نوشیدنی ریخت و روی مبل نشست.

یاد جونگین افتاد ، خوشحال بود که اتفاقی برای جونگین نیفتاده.
لیوان تو دستشو سر کشید و دوباره فکر کرد ، چرا اینهمه نگران یه شاگرد شده بود؟
یعنی ممکنه بود حرفای چانیول حقیقت داشته باشه؟

نه معلومه که نه.
این غیر ممکن بود چیزی که سهون باورش نمیکرد.
یکم سرشو به عقب مبل تکیه داد و سعی کرد با ذهن خالی به اتفاقات این چند وقت فکر کنه.
با ذهن خالی فکرش بیشتر به جاهای بدی کشیده میشد تا اینکه بتونه منطقی فکر کنه ، به طور عجیبی روزی که از بین تماشاچی ها به والیبال جونگین نگاه میکرد ، جلوی چشمش ظاهر شد.

اونروز سهون هیچ توجهی به بازی نکرده بود ، هیچ حضور ذهنی از بقیه بازیکنا نداشت.
ولی جونگین...
اولین کسی که ضربه ی توپ به کتف جونگینو دید ، سهون بود.
کسی که به چهرش وقتی با عصبانیت به سمت صندلی ها میرفت ، دقت میکرد ، سهون بود.
سهون از اول بازی فقط به جونگین نگاه کرده بود.
بی توجه به همه چیز بازیه جونگینو تماشا کرده بود.

دیروز بخاطر جونگین سر کریس فریاد زده بود.
امروز بخاطرش نگران شده بود.
چرا حرفای دیگرانو باور نمیکرد؟

چون به حرفاشون اعتقادی نداشت هیچ وابستگی بین اون و جونگین وجود نداشت و قرار هم نبود وجود داشته باشه.
سهون حتی یه درصد هم احتمال وجود یه شریک توی زندگیشو نمیداد.
چرا وقتی تو تنهایی مجبور نیستی چیزی رو با کسی شریک بشی.
تخت خواب ، خونه و هر چیزی که مربوط به اینا میشه برای خودته.
خب مسلماً سهون با این طرز فکر تنهایی رو دوست داشت ، شاید بخاطر اینکه حس عشق رو تجربه نگرده بود.
به هر حال سهون پیش جونگین این حسو نداشت ، پیش جونگین به تنهاییش فکر نمیکرد.
فقط به این فکر میکرد که در حال حاضر حس خوبی داره و از بودن کنار جونگین لذت میبره.

از روی مبل بلند شد و لیوانشو روی یکی از کابینت ها ول کرد.
سهون حتی برای دور موندن از کل دنیا و مردمش تو پنت هوس یه آپارتمان بزرگ زندگی میکرد ، گاهی اوقات برای بیشتر دور شدن به کوهستان یا جنگل میرفت.

سمت تراس رفت و پایین رو تماشا کرد ، کاملا از مردم دور بود.
به ساعت نگاه کرد ، هنوز یکمی به ساعت چهار مونده بود ولی باید آماده میشد که به موقع برسه.
سریع رفت و شلوار مشکی و هودیه سفید رنگی پوشید ، تیپی که هیچوقت از خودش نمیدید ، اون اکثر اوقات کت و شلوار میپوشید.
ولی میخواست پیش جونگین جوری باشه که اونم احساس راحتی کنه.

موبایلشو برداشت و راه افتاد.
سوار ماشینش شد و سمت خونه ی جونگین حرکت کرد ، هنوز ده دقیقه به ساعت چهار مونده بود که به دم در خونه رسید.

𝚂𝚎𝚌𝚛𝚎𝚝 𝚕𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now