Part5

12.9K 2K 373
                                    


جونگ‌کوک همون‌طور که خشکش زده بود، کم‌کم مشتش رو باز کرد و موهای دختر بی‌چاره رو رها کرد.
دختر که از امگای پرروی رو‌به‌روش عصبی بود، نگاه ترسناکی بهش انداخت.

- این عوضی دیگه کیه تهیونگ؟

-بعدا بهت توضیح می‌دم.

نگاهش رو به هوسوک داد:
-کلارا کجاست؟

-به من گفتن توی اتاقتون منتظره.

-خیلی‌خب. هیونجین! این امگا رو ببر طبقه سوم و یه اتاق بهش بده.

تهیونگ سمت طبقه بالا رفت تا با اون دختر ملاقات کنه.
و جونگ‌کوکی که زیر نگاه اون دختر داشت ذوب می‌شد رو تنها گذاشت.
بعد از چند ثانیه، خنده‌ی مسخره‌ای سر داد و رو به دختر گفت:
-چه تصادفی! هههه...

وقتی دید اون دختر هنوز جدیه، کم‌کم خنده‌اش محو شد و با عجز تقریبا داد زد:
-متاسفم فکر کردم یه دختر آویزونی...

-مهم نیست. فقط امیدوارم برخورد زیادی باهات نداشته باشم. امّا من نبخشیدمت! برای این‌که ببخشمت باید یه چیزهایی بهم بگی.

-یه چیزهایی بهت بگم؟

-درمورد خودت و تهیونگ... اون هیچ‌وقت یه امگا رو همراه خودش به عمارت نیاورده بود تا اینجا بمونه! برای همین کنجکاوم.

-راستش...

خواست حرفی بزنه که اون آلفا مانع شد:

-راه بیُفت امگا...

جونگ‌کوک خوشحال از نجات پیداکردنش با سرعت دنبال اون آلفا راه افتاد و از پله‌ها بالا رفت.

-اینجاست.

آلفا در رو باز کرد و جونگ‌کوک با قدم‌های آروم، وارد اتاق شد.
محو تماشای اتاق بود که ناگهان با برخورد کمرش با دیوار، ناله‌ی دردناکی کرد‌.
بعد از چند ثانیه، چشم‌هاش رو باز کرد و نالید:

-چه مرگته؟؟؟

-هیچی. فقط لبات وسوسم می‌کنن!

-راستش رو بخوای خیلی خوشحال شدم که یه آلفا به جذابی تو از من خوشش اومده؛ ولی شرمنده. این لبی که روش کراش زدی رو من فقط به یک نفر تقدیمش می‌کنم.

با حس‌کردن دست اون آلفا روی باسنش، از جا پرید و با چشمای درشتش بهش خیره شد.

-چی...چیکار می‌کنی؟!

-حتما خیلی خوشحال می‌شی اگه بفهمی کیم تهیونگ هرزه‌هاش رو با زیر دست‌هاش شریک می‌شه!

-من هرزه نیستم عوضی. گمشو! بهم دست نزن.

-قطعا از بودن با من پشیمون نمی‌شی امگا!

با حس دست‌های هیونجون توی باکسرش، لرزید با قدرت بیشتری هولش داد.
این‌که حس می‌کرد انقدر راحت داره بهش تجاوز می‌شه و کسی نیست نجاتش بده، باعث می‌شد اشک توی چشم‌هاش جمع بشه.
هیونجین مشغول کبود کردن خط فک جونگ کوک بود.
و این‌که اثری از اون لعنتی روی بدنش باشه، بیشتر جونگ‌کوک و می‌ترسوند.
اشک‌هاش روی صورتش می‌ریختن و با صدای لرزونش تقریبا فریاد زد:

My Horny Omega [Vkook]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz