1 : ـسیاهتر از آبیـ

7.5K 1K 303
                                    

شب تولد تهیونگ زیبا و صمیمی گذشت.
در کنار همسر، دوستان و خانواده‌ش.
مثل تمام سالهای گذشته.

بعد از رفتن مهمون ها، ساعت تقریبا دو شب رو نشون میداد.

جونگکوک داشت طبق عادت قبل خواب دوش میگرفت، تهیونگ هم بدون درآوردن لباسهای ابریشمی سفیدش، شروع به جمع کردن ظرف های کثیف و شستنشون کرد.

آخرین بشقاب شسته شده رو هم جایی روی جا ظرفی گذاشت و بعد دستکش ها و پیشبندش رو در آورد.

صدای قدمهای برهنه‌ و سپس پسری که موهای خیس تقریبا بلندش رو با حوله‌ی سفید کوچیکی خشک میکرد، همزمان به گوشش رسید.

_ میذاشتی باهم انجامش بدیم ته

جونگکوک حوله رو به کناری انداخت و گفت.
تهیونگ ماگ نسکافه ای روی کانتر و مقابل همسرش گذاشت و همونطور که پشت کانتر مینشست شروع به هم زدن ماگ خودش کرد.

_چیز زیادی نبود، تو هم قبل اومدن مهمون ها کلی کار کردی عزیزم

جونگکوک با ولع و لذت ماگ نسکافه رو سمت خودش کشید و لبخندی زد.

_ممنونم

همسر 29 ساله‌ش سری تکون داد و به نقطه‌ای دور دست توی خونه نگاه کرد، شاید پشت پنجره‌ی قدی خونه کوچیک اما گرم و زیباشون.

به چراغ هایی خیره شد که با وجود گذشتن از نیمه شب، همچنان روشن بودن، انگار هرگز این شهر به خواب نمیرفت.

_ به چی فکر میکنی بلوبردی؟
(blue birdy : پرنده آبی)

نگاهش رو از چراغ های بی انتهای پشت پنجره گرفت و به چشم های سیاه همسرش دوخت، به یاد اولین روز کالج افتاد.
همون روز که برای اولین بار با کسی ملاقات کرد که قلبش به احترام اون فرد تعظیم کنه. جونگکوک.

اون روز، دوشنبه ی سرد سپتامبر بود، برف بشدت میبارید و تهیونگ توی ایستگاه خلوت اتوبوس به آهنگ غم انگیزی گوش میداد. هوای سرد و لباس نازک تنش حکم سرماخوردنش رو امضا کرده بودن، اما وقتی که یک ماشین با سرعت از کنارش گذشت و تمام یخ آب شده‌ی توی چاله رو به تهیونگ پاشید، فکر کرد شاید کمی بدشانس تر از بدشانسه.

راننده ی اون ماشین آدم بی‌شعوری نبود، چون دنده عقب گرفت و با نگاه متاسفی به پسری که سرتاپاش رو خیس و گل آلود کرده بود نگاه کرد.

چندثانیه از پشت شیشه ماشین به صورت یخ زده و سفید و چشمهای آبیش نگاه کرد، حسابی برای امتحانش دیرش شده بود و میدونست وقتی براش نمونده، اما جونگکوک نتونست عذاب وجدانش رو خفه کنه. پس بیخیال کلاس کوفتی هندسه شد و سعی کرد برای صاحب اون چشمهای اقیانوسی جبران کنه.

_ متاسفم بلوبرد، میتونم برای جبران برسونمت خونه؟

یادآوری اون روز زیبا بود، انگار حتی با فکر کردن بهش هم میتونست سرمای برف و بوی شکلاتی ماشین جونگکوک رو حس کنه.

Back to Blue Side | BTBS | KookvWhere stories live. Discover now