بعد از رسیدن به خونه، جونگکوک دچار معده درد وحشتناکی شد، طوری که تهیونگ مجبور شد بره و براش شربت معده بخره.باقی شب به آرومی و بدون تنش خاصی گذشت، پسربزرگتر روی کاناپه از درد به خودش میپیچید و منتظر بود تا شربت اثر خودش رو روی دردش بذاره.
خوابیدن تا ساعت 8 شب، باعث میشد هیچکدوم از اون دونفر نتونند به این زودی ها بخوابند.
تهیونگ همینطور که بین آشپزخونه و اتاق در رفت و آمد بود تیکه ای به جونگکوکی که به طرز اغراق آمیزی از درد آخ و ناله میکرد انداخت :
_ میشه کمتر سر و صدا کنی؟ هرکی ندونه فکر میکنه زخم شمشیر خوردی، منم از همون نودلای تاریخ انقضا گذشته خوردم، پس چرا من صدام در نمیاد؟ کمتر خودتو لوس کن.جونگکوک یک لحظه دست از ناله کردن برداشت و سرش رو بالا اورد و از بالای مبل به تهیونگی به سمت آشپزخونه میرفت نگاه کرد :
_ از زخم شمشیرم بدتره تهیونگ، خیلی درد میکنه،احساس میکنم دارم میمیرمبا ضرب سرش رو روی دسته ی مبل برگردوند و آ و نالهش رو از سر گرفت.
تهیونگ چشمهاشو توی کاسه چرخوند و زیرلب "مرتیکه ی دوساله" ای نثار جونگکوک کرد و باخودش فکر کرد چی به خورد پسربزرگتر بده تا دردش کمتر بشه و البته کمتر هم سروصدا کنه، قبل از اینکه همسایه ها بخاطر صداهایی که از خودش در میاورد به دیوار مشت بکوبند و خجالت زدهش کنند.
بنظرش بابونه ایده ی خوبی بنظر اومد.
-جونگکوک بابونه داریم؟-کابینت - عای معدم،عاح فاک -کابینت سمت راست پایین
اگه کسی خبر نداشت قطعا فکر میکرد جونگکوک داره به سختی به فاک میره، این موضوع اعصاب تهیونگ رو خرد میکرد، دوست نداشت صدای اون پسر رو توی این حالت بشنوه، اونم الان، وقتی که همین یک ساعت پیش خودش رو درحالی پیدا کرد که با دیدن سیب گلوی پسر بدنش منقبض میشه و ناخودآگاه به لبهاش خیره شده.
با صدای خفه ای که از جونگکوک به گوشش رسید سرش رو از روی کانتر خم کرد و سرکی بهش کشید.
خفه شدن صداش احتمالا بخاطر این بود که به شکم روی مبل خوابیده و سرش رو بین دسته و بالشت کاناپه فرو برده و اونجا به ناله هاش ادامه میده.
سرش رو با تاسف تکون داد و سمت کابینت سمت پایینسمت راست رفت و بعد یکم گشتن شیشه کوچیکی که روش نوشته شده بود "بابونه" پیدا کرد.
اما اون شیشه خالی بود." لعنتی، حالا من این مرتیکه ی دوساله رو چطوری ساکت کنم!"
زیر لب غر زد و وقتی که کاملا کاسه ی صبرش از دست سرو صداهای اون پسر که کاملا شبیه یک پورن زنده بود لبریز شد سرش رو با دست گرفت.
"خدای من، بس کن لطفا"
بازهم توی دلش التماس کرد. چطور اون پسر میتونست انقدر نفهم باشه؟ متوجه نمیشد سروصداهاش به گوش هرکسی ممکنه چقدر تحریک کننده بنظر بیاد؟
از طرفی عذاب وجدان بیخ گلوش رو گرفت، نمیتونست به فردی که داره درد میکشه چیزی بگه و دربارش اینجوری فکر کنه.
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...