31 : ـبدون رنگـ

3K 716 273
                                    

بنده با احترام و عشق از شما خواننده‌ی زیبا، تقاضا دارم لطفا این پارت رو با آهنگ مربوطه که درون چنل گذاشتم بخونید. آهنگ بی کلامه و تداخلی در خوندنتون ایجاد نمیکنه. باشه؟
آیدی چنل : Bluebird_blueside@

اغلب اوقات وقتی وارد رابطه‌ی احساسی عمیقی با شخصی میشیم، درد های ریشه دار ماهم شروع به دوباره سوختن می‌کنند.

به این دلیل که ما سرانجام کنار اون فرد احساس امنیت میکنیم و اجازه میدیم شور و اشتیاق، عشق و نور درون قلب مارو ببینه. این نور باعث میشه که معشوق بتونه نگاه دقیق تری به بخش تاریک وجود ما هم بندازه. همون جایی که عمیق ترین آسیب دیدگی ها، زخم ها و ضعف هامون وجود داره. این قطعا آشفتگی های زیادی به بار خواهد آورد. چون معشوق برای دیدن بخش زشت و ضعیف ما که گوشه‌ای مچاله شده امادگی نداشته. ما آشفته میشیم وقتی میبینیم که فقط قسمتی از ما توسط معشوق پذیرفته میشه و بخش دیگر وجودمون طرد میشه.
با این وجود، عشق باعث میشه خودمون رو بهتر بشناسیم و بیشتر دوست داشته باشیم.
چون در آخر میفهمیم که تنها کسی که قادره به تمامیت ما عشق بورزه. خودمون هستیم.

جونگکوک و تهیونگ هردو چیز های زیادی از دست دادند. برای اینکه یاد بگیرند چطور عشق بورزند و دوست داشته بشن.
اما توی این مسیر، اونها گوهر باارزشی رو بدست آوردن. اون هم خودِ واقعی و کامل‌شون بود. گذر کردن از این عشق باعث شد بتونند خودشون رو بشناسن و با ضعف و نقاط قوتشون آشنا بشن. دوباره بجنگند و این‌بار قوی تر برای عاشق شدن برگردند.

این دلیلیه که باعث شد تهیونگی که تا الان مات و مبهوت پشت در سوییت افتاده بود و سرفه میکرد بلند بشه و بدوه.
شروع کنه به دویدن جوری که انگار هرگز پاهاش زمین رو لمس نمیکردن.
می‌دوید و زمین میخورد.
میدوید و نفس نفس میزد.

اون فهمید که چیزی درست نیست. یک چیز بین اون و جونگکوک درست نبود. طوری که همسرش باهاش برخورد کرد، اون نفرت و خشم.
جوری که دست‌های جونگکوک - همون هایی که همیشه فقط به قصد نوازش و بوسیدن دور گردنش حلقه میشدن - اینبار به قصد خفه کردنش جلو اومدن بهش نشون داد که یک قطعه‌ی خیلی مهم از پازل اشتباهه.

وسط خیابون ایستاد و زیر بارون شدید و طوفان مانند نگاهش رو چرخوند تا پیداش کنه. مردی که به سرعت سمت بنتلی سیاهرنگ میرفت و خیس میشد رو دید.

اون ساعت خیابون خلوت و آروم بود. به جز صدای قطراتی که قطار وار پشت سر هم سقوط میکردن و نور تیر برق نارنجی، هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت.

به سمت مرد دوید و درحالی هنوز نفس نفس میزد هقی از سرما زد.
بازوی برهنه‌ش رو گرفت و کشید.
- جونگکوک..

- ولم کن. لطفا ولم کن. تو رو به مسیح ولم کن..

مرد به سمتش برگشت. داشت اشک میریخت و تهیونگ راحت تونست اون قطرات پر از درد رو از بارون تفکیک کنه. دستش رو روی صورتش گذاشت تا پسر چشم آبی اشک هاش رو نبینه و ناتوان سعی کرد عقب بره.
دیدن دوباره‌ی تهیونگ شبیه این بود که شیشه‌ای که روزها برای دوباره چسبوندن ذراتش بهم تلاش کرده بود از هم گسسته بشه و حالا، ذراتش داشت توی قلبش فرو میرفت.

Back to Blue Side | BTBS | KookvWhere stories live. Discover now