تهیونگ نفس نفس زد و خودش رو عقب کشید اما دست چپ جونگکوک کمرش رو گرفت و اجازه نداد حتی یک سانتی متر تکون بخوره.
_ ولم کن!
_ لنز هات رو در بیار.
_ فقط..
دستش رو بالا آورد و روی سینهی جونگکوک گذاشت و سعی کرد هلش بده. البته تلاشش چنذان موثر نبود یا شاید هم تلاش چندانی نکرد._ولم کن جونگکوک!
دستهای جونگکوک از دور کمرش باز شدند. با حس رها شدن، سینهش با درد آشنایی پایین رفت.
اما وقتی دستهای کشیدهی جونگکوک اینبار دو طرف گردن و صورتش رو گرفتند، با شوک ایستاد. حتی میتونست درون زانوهاش رو هم حس کنه.
_ خفه شو چون میخوام ببوسمت.
نگاه جونگکوک سرد بود و خالی اما لمس دستهاش گرم بود و تهیونگ نمیتونست باور کنه همچین چیزی داره اتفاق میوفته. نه این یک درامای فاکی نبود و تهیونگ اجازه نمیداد بعد از این همه به فاک رفتن همه جیز با یک بوسه تموم بشه.
_ تو همچنین غلطی نمیکنـ
لبهایی که روی لبهاش کوبیده شدن حرفش رو قطع کردند. سرش بیرحمانه در اختیار جونگکوک بود و هیچ راهی نداشت تا عقب بکشه.
جونگکوک خشن میبوسیدش اما آسیبی بهش نمیزد. توی ذهنش خاطرهی دنیلی که با شیشهی شکستهی شراب پشت سر تهیونگ قرار داشت زنده شد و جری تر شد تا عمیق تر ببوسه. اما تهیونگ سرش رو عقب کشید و این بار محکم تر هلش داد، نفس نفس زنان داد زد :
_داری چه غلطی میکنی؟!!!با دیدن لبخند جونگکوک، شوکه بهش نگاه کرد. لبخند مرد بزرگتر آروم آروم پهن تر شد و بعد تبدیل به خندهی بلند و معصومانهای شد. معصومانه از این نظر که نوع خندهش تهیونگ رو دقیقا یاد جونگکوک بیست و سه ساله میانداخت. جلو اومد و این بار دستهاش رو دور شونههای پهن تهیونگ قرار داد و درون اغوشش فشردش.
_ احساس سبکی میکنم تهیونگ.
_ به جهنم. ولم کن ببینم.. روانی.. بهت میگم ولم کن..تنها نتیجهی داد و بیداد های مبهوتانهش فشرده شدن بیشتر درون اغوش پسری بود که بدون دلیل و بلند بلند میخندید.
پسر چشم آبی حقیقا حس میکرد داره خواب میبینه.درحالی که از تقلای زیاد نفس نفس میزد، از شدت ناچاری اشک توی چشمهاش جمع شد.
باورش نمیشد بعد از شش ماه، داره اشک میریزه، عصبانی میشه، حرص میخوره و احساساتی رو تجربه میکنه که تمام این شش ماه گذشته از داشتنشون محروم بوده.
انگار معبد احساساتش فقط وقتی کار میکرد که جونگکوک نزدیکش بود. حالا حتی نمیتونست بدون حضور اون مرد توی زندگیش ساده ترین چیزهارو تجربه کنه.
_ جونگکوک.. ولم کن..این بار ملتمسانه لب زد. سر جونگکوک اروم از درون گردنش خارج شد و مقابلش قرار گرفت. خندهش جمع شد. چنگی به موهای تهیونگ زد و اونهارو عقب روند تا با دیدن چشمهاش مطمئن بشه چیزی که از توی صداش حس کرده بغضه.
آره. چشمهای سیاهرنگش بهش نشون میدادن، حدسش درست بوده.
_ ته..
_ هیش.
انگشت اشارهی پسر کوچیکتر روی لبش نشست و خاموشش کرد.
_ تو نمیتونی..
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...