30 : ـسیاه‌ تر از سیاهـ

2.8K 721 400
                                    

سنگ، سیاه و سرد بود.
حکاکی ها و لبخند زیبای فرد درون عکس، زشت بنظر میرسیدن.چون روی سنگ قبر، هیچ چیز زیبا بنظر نمیرسه.

دست گل سفید لیلیوم روکنار سنگ قبر گذاشت و روی زانوهاش نشست.

باد سردی میوزید.
- سردت نیست؟

با خودش فکر کرد، احتمالا اون زیر این سنگ باید سردش باشه.
- برات لیلیوم خریدم

موهاش توی چشمهاش میریختن. بهتر. میتونست اشک توی چشمهاش رو گره بزنه به فرو رفتن تار موهاش درون چشمش.
-فایده‌ی اینکه برات گل بخرم چیه؟ تو نمیبینی. تو حتی نمیتونی بوش رو حس کنی.

دستش رو نوازش وار روی تصویرش کشید. توی عکس از ته دل لبخند میزد.
سنگ رو با لطافت نوازش کرد. انگار این صورت معشوقشه که زیر دستش لمس میشه.
-فکر کنم آدما برای دل خودشون اینکار رو میکنند. مثلا من برات لیلیوم میخرم تا فراموش کنم از دستت دادم. انگار اگه من هرهفته بیام اینجا و لیلیوم بیارم و باهات حرف بزنم، اون حفره‌ی خالی نبودنت که توی سینمه برای لحظه ای ناپدید میشه.

دستش رو پس کشید. سختی سنگ های زیر پاش زانوهاش رو خراش میدادن و باد سیلی هاش رو سرخ میکرد.
- فرقی نداره چقدر شبیه تو باشه. اون تو نیستی و من با اینکه خودم رو خیلی ماهرانه گول میزنم...
اینو میدونم.

-کاش میتونستم یک بار دیگه بغلت کنم.

لبخندی غم انگیز و هیستریکی روی لبهاش نشست.
-‌‌من عوض شدم.اگه توی اینجا بودی، اگه بغلم میکردی هیچوقت این اتفاق ها نمی افتاد.

یک قطره اشک سمج از گوشه چشمش پایین افتاد و دقیقا روی لبهای تصویر روی سنگ سقوط کرد :
-همه چیز از اونجایی شروع شد که تو دیگه منو بغل نکردی.

.
.
.

ساعت چند بود؟ حدسی نداشت. فقط میدونست از نیمه‌شب گذشته.
طاقت موندن توی هتل رو نداشت. هوای لندن بی‌قرارش میکرد. مثل مذاب توی بدنش میپیچید و اجازه نمیداد آروم بگیره. پس زد بیرون. کارتش رو برداشت. یک بارونی بلند آبی نفتی پوشید. بوت های بلندش رو هم به پا کرد چون آسمون دیوونه شده بود.
تهیونگ هیچوقت چنین بارش شدیدی رو ندیده بود. بدون چتر، تبدیل به یکی از همون موش های اب کشیده‌ای شد که توی جوب ها قایم شده بودند.

مقصد خاصی نداشت. فقط میخواست قدم بزنه تا این بیقراری از بین بره. اما..
کی به اینجا رسید؟
چطوری وقتی به خودش اومد مقابل خونه‌ی سابقش با جونگکوک ایستاده بود و به در آپارتمان نگاه میکرد؟

بارون با شدت بیشتری بارید و خط لیزر مانندی از چشمهای آبی مرد، به پنجره های قدی واحد شماره‌ی 8 رسید.
قطرات وارد چشمش میشدن و اجازه نمیدادن چیزی ببینه.

-تاکسی!

دستش رو برای تاکسی زرد رنگ نگه داشت و سوار شد.
-حاشیه‌ی بلک هیث

Back to Blue Side | BTBS | KookvWhere stories live. Discover now