16 : ـآبی نرمـ و گرمـ

3.3K 837 148
                                    

ویو های بوکمون 1k شده و من توی آسمونام.
موهای تک تکتون رو میبوسم. ^^
مرسی که اینجایید و امیدوارم btbs لیاقت نگاه و زمانتون رو داشته باشه.
قلبم براتون. :))

بیدار شدن توی یک آغوش گرم زیاد هم چیز نرمالی نبود.
نه برای تهیونگی که از هشت سالگی تنها میخوابید و الان حافظه ی نه سال اخیرش درون مه غلیظی فرو رفته بود.

اما هرچقدر هم ناآشنا، تهیونگ باهاش آشنا شد.
اینکه چشمهاش رو باز کنه و اولین چیزی که میبینه پوست طلایی و سیب گلوی برجسته ای باشه که گاهی با قورت دادن اب گلوی پسر بزرگتر توی خواب بالا پایین میشد.

جونگکوک اونو شبیه یک عروسک خرسی بین بازوهای خودش میفشرد و خواب بودنش حتی یذره هم روی فشار دستهاش تاثیر نمیذاشت.

سرش رو از گردن گرم و نرم همسرش به آرومی بیرون کشید. هوا حسابی تاریک شده بود و نشون میداد زمان زیادی از غروب گذشته.اما فضای درون اتاق به لطف تیر چراغ برق رو به روی پنجره چندان هم تاریک بنظر نمیرسید.

نگاهی به چهره ی غرق خواب کوک انداخت، لبهای پسر توی خواب تکون میخوردن انگار که درحال دیدن خواب بستنی شکلاتی باشه، لب های صورتی ای که در اثر سرما خشک شده بودن و نفس هایی که سنگین بنظر میرسیدن.

میتونست احتمال بده که جونگکوک سرما خورده، هرچند بدن خودش توی اغوش گرم اون پسر زیاد سرما ندیده بود.

حالا که توی تاریک و روشن اتاق به چهره ی غرق خواب جونگکوک نگاه میکرد، زیاد هم براش غیرقابل درک نبود که چرا تهیونگ 29 ساله تا این حد شیفته‌ش بوده.

شاید بخاطر پوست رنگ پریده و سفیدش؟ یا لبهای صورتی و باریکی که تهیونگ رو یاد نوزاد های تازه متولد شده مینداختن.

یا همین حمایت گر بودنش؟
شاید جونگکوک با خودش فکر میکرد همیشه تهیونگ حامیه و خودش کسیه که بهش تکیه میکنه.
اون پسر نمیدونست باوجود اینکه همیشه شبیه بچه کوچیک و پنج ساله ای زیر سایه تهیونگ قدم بر میداره، چقدر بودنش براش واجب و ضروریه.

اما تهیونگ با وجود از دست دادن حافظش میتونست درک کنه، میتونست ببینه اون پسر ضعیفه اما بخاطر اون سعی میکنه با ترسهاش مقابله کنه.

حالا که بهش فکر میکرد، دوست داشتن جونگکوک نمیتونست کار چندان سختی باشه.

به آرومی از روی تخت بلند شد و سعی کردن بدون بیدار کردن پسر بزرگتر از اغوشش خارج بشه.

هرچند با مقاومتش رو به رو شد اما در اخر تونست به سختی از پایین تخت بیرون بیاد.

اگه جونگکوک سرما میخورد قطعا عذاب وجدان رهاش نمیکرد پس وارد آشپزخونه ی کوچیک سوییتش شد تا ببینه میتونه چیز گرمی پیدا کنه یا نه.

Back to Blue Side | BTBS | KookvМесто, где живут истории. Откройте их для себя