After Blue - Part 1

2.6K 431 144
                                    

"یادمه برای اولین باری که بغلت کردم، خندیدی و گفتی نفس بکش، آروم باش؛ چون تپش قلبم سینه‌ت رو می‌لرزوند.

منم آدم حرف گوش کنی بودم برات.
و البته احمق؛ چون نفس کشیدم و وقتی عطر تنت عمیق درون ریه‌هام فرو رفت، قلبم تندتر تپید. محکم‌تر، بیشتر، دیوانه‌وار تر..

احمق بودم چون.. انگار یک دَم تورو درون خودم فرو بردم و حالا منتظرم تو بهم بگی :"خوبه، حالا نفست رو بده بیرون! "

اما تو نیستی، عطرت اما؛ انگار درون ریه‌های من زندانی شده..

حالا من گاهی که رایحه‌ی پوست نارنگی و میوه‌ی تازه به مشامم میرسه، به این فکر می‌کنم که عطرت درون سینه‌ی من باقی مونده... یا خودت؟"

عصر یک روز پاییزی بود. ابر‌ها اونقدری زیرک نبودن که بتونند از ورود نور به اتاق جلوگیری کنند. باد خنک و نرم پاییزی موهای بلند جونگکوکی که انگار قصد نداشت اجازه بده یال ابریشمی موهاش حتی ذره‌ای کوتاه بشه رو عقب می‌روند. مرد با تیشرت و شلوارک راحتی، روی  صندلی سبز رنگ میز مطالعه لم داده بود و پاهاش رو روی میز وانیلی گذاشته بود و در لش ترین حالت ممکن، دفتر خاطرات تهیونگ رو ورق می‌زد. این کار از تفریحاتش بود. از بهترین‌هاش.
این کار رو به خوندن نظریه های فیزیک کوانتومِ انیشتین هم ترجیح می‌داد.

لابه‌لای دفتر خاطرات تهیونگ، خیلی چیزها پیدا می‌شد. شعر، اشک، خون، رد قهوه و متن‌هایی که دست جونگکوک رو به اعماق قلب مرد جوون‌تر می‌رسوندند.

نسیم قصد مدارا باهاش نداشت، انگار نمی‌خواست بذاره جونگکوک غرق نوشته‌هایی بشه که انگار خطاب به خودش بودند.
موهای بلندی که تا گردنش میرسیدن رو به عقب کشید و بیشتر تکیه زد و نگاهش رو به کاغذ سیاه دوخت.
" فکر می‌کردم زمانی بیشتر از همیشه متوجه نبودن تو کنار خودم بشم که کم بیارم. که دستی رو بخوام که دستم رو بگیره یا نوازشم کنه. بخوام ازم مراقبت بشه یا بوسیده بشم.
این سخت تر بنظر میرسه. من برای این به تو نیاز دارم، تا اینجا باشی و من..
نگاهم رو به تو ببخشم
و بوسه‌هام..
و نوازش هام
انگار اگه من به تو چیزی بدم، این بخشیدن به تو، ستاندن برای خودمه."

دست‌های سردی از پشت سر وارد موهاش شد و برای اون ابریشم افسارگسیخته نقش کش مو رو بازی کرد تا از روی صورتش جمع بشه.
بعد از اون، این تهیونگ بود که پشت سرش، خم شده بود و درحالی که با کنجکاوی سرش رو بین فاصله‌ی گردن و شونه‌ی مرد بزرگتر گذاشته بود، به صفحه‌ی دفتر خاطرات خودش نگاه کرد.

_چرا انقدر خوندن این دفتر قدیمی رو دوست داری؟
تهیونگ پرسید، درحالی که صداش از سرماخوردگی‌ای که به تازگی گریبانش رو گرفته بود، بم تر به نظر می‌رسید.

جونگکوک سرش رو به عقب رها  کرد و دفتر رو بست و آروم خندید :
_ چون درباره‌ی منن. تو خیلی کم تمام چیزهایی که اینجا نوشتی رو به خودم گفتی.

Back to Blue Side | BTBS | KookvWhere stories live. Discover now