نزدیک دو هفته میشد که توی استراحت مطلق به سر میبرد. تهیونگ مطلقا هیچکس رو توی نیویورک نداشت.
منظورم از هیچکس، دوست و آشناهای عادی نیست، بلکه اون آدمهایی که وقتی سرما میخوری میان و برات سوپ میپزن و مجبورت میکنند بری دکتر.
برای همین، دو هفتهی اخیر براش به شکل جهنمیای بد گذشت.
روزای اول حتی انجام دادن کارهای شخصیش هم براش غیر ممکن شد. با یک دست شکسته و گچ گرفته شده و دنده هایی که با هر حرکت تا مغز استخون تیر میکشیدن کار زیادی نمیتونست انجام بده.
مریضی باعت شده بود دل نازک و ضعیف بشه. یک روز به خاطر اینکه نتونست قاشقش رو درست بگیره پاهاش رو با سوپ داغ سوزوند و کاسهی سوپ از دستش پایین پرت شد و کل اشپزخونه رو به گند کشید،نشست وسط آشپزخونه و در سکوت به خراب کاریش نگاه میکرد و اشک میریخت.
هیچکس اون بیرون خبر نداشت تهیونگ چقدر تنهاست.
کسی هم براش مهم نبود.بخاطر تجربهی همهی این چیزها فکر کرد شاید بهتره به پدر و مادرش زنگ بزنه. نه برای درخواست کمک. خودش میتونست از خودش مراقبت کنه.الان 31 سال داشت و بچه نبود.
نیازی نداشت کسی تیشرتش رو براش عوض کنه. در عوض برهنه تو خونه میگشت و سرما میخورد، مگه مهمه؟نیازی نداشت کسی توی حموم رفتن کمکش کنه، عوضش خودش انجامش میداد و چه اهمیتی داشت که رطوبت باعث بشه زخم های روی بدنش دیرتر خوب بشن؟ مگه مهم بود؟ تهیونگ برای کی اهمیت داشت؟
دوسال قبل آدم " اگه حالت خوب نباشه، کنارتم"اش رو از دست داده بود.
شاید بهتره بگیم تنها آدمی که براش " تو استراحت کن من کارها رو انجام میدم و مراقبتم" بود رو از دست داد.
روی تخت آلبالویی رنگش نشست.
با تردید به شمارهی مادرش نگاه میکرد."باید زنگ بزنم؟"
حتی حواسش به اختلاف زمانی سئول و نیویورک هم نبود.
بالاتنهش برهنه و یک شلوارک کوتاه مشکی به تن داشت و برای روشن کردن سیستم گرمایشی خونه، انرژی نداشت.
روی تخت چهارزانو نشسته بود و مثل کسایی که هیپنوتیزم شدن به صفحه گوشی زل زده بود و بالاخره انگشتش رو روی گزینهی سبز رنگ فشار داد.
- الو؟
صدای مادرش توی فضای سرد اتاق پیچید.
- الو؟ صداتون نمیاد؟ الو؟
چندوقت میشد که ندیده بودش؟ صدای مادرش همیشه انقدر نازک و شکسته بنظر میرسید؟
- الو؟؟ برای چی زنگ میزنی حرف نمیزنی؟ واقعا که..
بوق ازاد.
چشمهای مادرش چه رنگی داشتن؟ مثل چشمهای خودش آبی بودن یا نه؟
موهاش چی؟ به اندازهی موهای تهیونگ تیره بودن یا الان رنگ متفاوتی بهشون زده؟
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...