برای کسی که بیهوشه، اصوات خیلی متفاوت بنظر میرسن. مادهی آرامبخش و مسکنی که از راه سِرُم میلغزید و وارد رگهاش میشد، مرد روتوی یک بیحسی و رِخوَت ملایم غرق میکرد.آروم لای پلک هاش رو باز کرد. اتاق نیمهتاریک بود و اولین چیزی که دید پنجرهی نیمه باز اتاق بیمارستان بود که با باد شدیدی، پردههای حریر و ارزون قیمت رو میرقصوند.
سرش رو برگردوند و با مرد کت و شلواریای رو به رو شد که زیاد هم دلتنگ دیدنش نبود. چون هرشب مجبور بود توی کابوسهاش باهاش دست و پنجه نرم کنه.
- توقع نداشتم اینجوری و توی این وضعیت ببینمت..برادر.
پلک و زد و نگاهش رو از جیمین گرفت و دوباره به رقص باد دوخت.
جیمین جلو اومد. نوازش وار چتری های تهیونگ رو عقب روند. چشمهای آبی برادرش توی تاریکی مشکی بنظر میرسیدن. مشکی روشن. چرا این چشمهای زیبا به خودش ارث نرسیده بود؟ شاید اگه چشمهاش آبی بود میتونست راحت تر قلب جونگکوکی که به دنبال گوی های آبی برادرش راه افتاده بود رو بقاپه.
- اینطوری که زخمی و ضعیف اینجا دراز کشیدی..
اینطوری که میدونم جونگکوک توی این وضعیت دیدهات اما همینجوری رهات کرده..نفس عمیق و صداداری کشید و وقتی بسته شدن چشمهای تهیونگ رو دید خندهی تمستر آمیزی کرد.
- دربارهی کارما بهت هشدار داده بودم برادر کوچیکتر عزیزم. خیلی عوضیه.
چشمهاش رو بیشتر بهم فشرد. چرا همیشه اجازه میداد کسایی که دوست داره بهش آسیب بزنند؟ به سختی رو تخت نشست. با حالت هیستریکواری سوزن سرم رو در آورد و از روی تخت پایین اومد. تخت رو دور زد و مقابل جیمین ایستاد. پاهاش از ضعف میلرزید.
- اینجا چه کار میکنی؟ دنبال چیای جیمین؟صدای بمش بخاطر خواب طولانی مدت خش افتاده بود و سخت بیرون میومد.
- دنبال دیدن حقارتتم. اینکه میبینم چطور دور انداختهشدی. چطور پسری که براش جون میدادی الان هیچ اهمیت کوفتیای بهت نمیده. اینها روحم رو ارضا میکنه.سریع و عصبی و با خندهی ترسناکی این حرف ها از بین دندون هاش بیرون اومد.
- میدونستی الان خونهی من کجاست؟
شبها کجا میخوابم؟ مطمئنم هیچ حدسی نداری ته ته.دست تهیونگ رو گرفت و لبهی پنجره کشوند. به جایی دوردست اشاره کرد :
- ببین، اونجاها. جایی که یک روزی خونهی مشترک تو و جونگکوک بوده. توی اتاق خوابی که تو روش میخوابیدی. البته نه لزوما روی تخت تو. چون جونگکوک عزیزم انقدر حالش از هرچیزی که متعلق به تو بود بهم میخورد که همهی اون خزعبلات رو پرت کرد بیرون.دندون های تهیونگ از سرما بهم میخوردند. بدنش توی لباس بیمارستان میلرزید و داشت تمام محتویات معدش رو بالا میاورد. اما جیمین دست بر نمیداشت.
YOU ARE READING
Back to Blue Side | BTBS | Kookv
Fanfictionهفت سال از ازدواج تهیونگ و جونگکوک میگذره.شب تولد 29 سالگی تهیونگ، شبیـه که تصمیم میگیره به زندگیش پایان بده و جونگکوک رو برای همیشه تنها بزاره. ______________________________________ "انگار لحظات ارزشمندش مثل سنجاقکهای بهاری به سرعت از توی هوا می...