سرکی از پشت دیوار ساختمان بلند دانشکده کشید و با چشمهای کنجکاوش محوطهی پرشده با دانشجوها را از نظر گذراند. ساعت دوازده ظهر بود و آفتاب، با زاویهای نود درجه، مستقیم پس سرش را داغ میکرد. همانطور که نگاه کنکاشگرش را توی محوطهی چمنکاریشده میچرخاند، دستش را بالا برد تا موهای بلوندی که حالا از گرمای آفتاب بیشباهت به مزرعهی گندمِ نیمهسوختهای نبودند را مرتب کند. حتی موهایش هم داغ کرده بودند.
با دیدن پسری که قدمهای پرشتابش را از در دیگر دانشکده به بیرون برمیداشت و در همان حال جزوههای بههمریختهاش را بهزور توی کلاسورِ زیر بغلش جا میداد، سرش را دزدید و با گردنی فرورفته بین شانههایش، دزدکیتر از قبل به آن سمت محوطه خیره شد.
پسر کلاسوربهدست، ایندفعه با بلوز و شلوار رسمی مشکی و کراواتی که حالا شل شده و بیحال از گردنش آویزان بود، جلوی چشمش ظاهر شده بود؛ البته بهتر بود اگر میگفت... شکارِ نگاه دزدکی پسر ایستاده پشت دیوار شده.
با راهی شدن پسر مومشکی به سمت مسیر خروجی، بازدم پسرِ قایمشده، با خیالی آسوده از دهانش خارج شد و تن سستش پای دیوار نشست. باز هم جرئت نکرده بود. ناامیدانه قصد بلند شدن و برگشتن به داخل ساختمان و منتظر ماندن برای شروع کلاس بعدی را کرده بود که، با شنیدن صدای آشنای پسر از همان حوالی، چشمهایش گرد شد. هولزده دوطرف بلوز چهارخانهی قرمزش را جلو برد و یقهاش را تا روی سرش بالا کشید. با بیرون گذاشتن تنها دو چشم و یک بینی از لای لبههای باز بلوزش، همانطور که نشسته بود، ذرهذره به سمت بوتههای شمشاد خزید و پشتشان قایم شد. از لای شاخوبرگ انبوه بوته، سرکی به آن سمت کشید.
پسر مشکیپوش انگار دوست یا آشنایی آن اطراف دیده بود که رفتنش را چنددقیقهای به تأخیر انداخته و برای خوشوبش کردن با او، همانجا ایستاده بود. گوش تیز کرد تا سر از مکالمهشان در بیاورد، هرچند که دربارهی چیز مهمی هم حرف نمیزدند.
- امروز با هان کلاس داشتی؟
- آره.
- معلومه که بهت خوش نگذشته.
- بیخیال! مگه میتونه سر کلاس اون مردک خودشیفته بهم خوش بگذره؟! حیف از خواب نازنین سرصبحم که به خاطرش حروم میشه.ابروهایش را به هم گره داد و روی پاهایی که از چمباتمه زدنش درد گرفته بودند، جابهجا شد. دوباره گوش تیز کرد تا مکالمات بهدردنخور بعدی را هم مثل دستگاه ضبط صوت به خورد مغزش بدهد که، صدای هیسهیسی از پشت سر، زهرهترکش کرد.
- هی پینات باتر!
وحشتزده چرخید و با دیدن یونگی پشت سرش که درست مثل خودش روی زمین چمباتمه زده بود، دندانهایش را روی هم فشرد.
- ترسوندیم!
یونگی، جلوی دهانش را برای درز نکردن صدای پق خندهاش به آنسمت شمشادها پوشاند و پچپچ کرد:« باز داری جاسوسیش رو میکنی؟!»
![](https://img.wattpad.com/cover/333105686-288-k901474.jpg)
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...