۱۲. نارگیل!

3.9K 914 321
                                    

تازه به ججو رسیده بودند و با قیافه‌های پف‌کرده‌ازخستگی، به دنبال هتلی توی مرکز شهر می‌گشتند. جونگ‌کوک به محض رسیدن‌شان، از ماشین پیاده شده و جایش را با تهیونگ عوض کرده بود. سرش از خستگی گیج می‌رفت و چشم‌هایش از خیره شدن به جاده دودو می‌زد. با جاگیر شدنش روی صندلی کمک‌راننده، شروع کرده بود به بررسی هتل‌های ساحلی اطراف توی اینترنت، اما پیش از انتخاب حتی یکی از آن‌ها، با دیدن قیمت‌ اجاره‌ی شبانه‌ی اتاق‌ها، تلفن همراهش را روی صندلی رها کرده و دست‌به‌سینه شده بود.

دست آخر، تهیونگ با دیدن قیافه‌ی عصبی آلفای مومشکی و اخم‌های درهمش، لب گزیده و پیشنهاد اتاق گرفتن‌شان توی یک متل معمولی را داده بود.

- اینجا رو ببین.

ساختمان چهارطبقه با نمای سفید، سقف قرمز شیروانی و پنجره‌های بلندش خیلی زود چشم جونگ‌کوکی که دمغ به نظر می‌رسید را گرفت. زیرلب اسم حک‌شده بالای ورودی هتل سه‌ستاره را خواند:« هتل مروارید ججو... به نظرت اتاق خالی دارند؟!»

تنها یک اتاق دونفره‌ی خالی وجود داشت که تهیونگ با قاپیدن کلیدش و تحویل دادن لبخند سپاسگزاری به امگای جوان ایستاده پشت پیشخان، آن را صاحب شده بود؛ اتاق ساده‌ای با پرده‌های عدسی‌رنگ که بالکن نیم‌دایره‌اش چشم جونگ‌کوک را گرفته بود.

به همین خاطر بود که حالا پسر کوچک‌تر، پس از رها کردن کوله‌های هردویشان پایین تخت و بیرون کشیدن تاپ مشکی از تنش، توی بالکن طبقه‌ی سوم ایستاده بود و از آن بالا به خیابان خلوت جلوی هتل و ساختمان‌های بلند اطرافش نگاه می‌کرد. هنوز باور نمی‌کرد که این یک مسافرت واقعی باشد؛ حس بچه‌ی چندساله‌ای را داشت که با دوستان مدرسه‌اش به اردو رفته.

چشم‌هایش از خستگی می‌سوخت و دلش یک چرت کوتاهِ قبل از ناهار می‌خواست، اما هیجانی زیرپوستی‌ جلویش را می‌گرفت و وادارش می‌کرد به آنجا ایستادن، چنگ زدن به نرده‌های بالکن و فکر کردن به اینکه می‌تواند مثل بقیه‌ی موجوداتِ روی زمین، از یک سفر کوتاهِ دوروزه همراه جفتش لذت ببرد، یا باید با هشدارهای ناخودآگاهِ ذهنش کنار بیاید و به خیالپردازی درباره‌ی تمام‌ کارهایی که می‌توانستند بکنند، بسنده کند؟

رشته‌ی افکارش با پیچیدن دست پسر بزرگ‌تر دور کمرش پاره شد. سر چرخاند و زیر نور آفتاب تندی که ساعت دوازده ظهر داشت درست به فرق سرهایشان می‌تابید، به چهره‌ی پفدار او خیره شد. آرامش و خونسردی همیشگی، توی تک‌به‌تک اجزای صورت تهیونگ، مثل دریایی که فاصله‌ی چندانی با آن نداشتند، موج می‌‌زد.

- گرسنه نیستی؟

تهیونگ با شستش پهلوی برهنه‌ی جونگ‌کوک را نوازش داد و سرش را با سستی روی شانه‌ی او گذاشت. پلکی زد و خیره به پیرزنی که گاری‌اش را توی خیابان زیرپایشان هل می‌داد، جواب داد:« گرسنه‌امه، ولی بیشتر از اون، خوابم میاد.» و برای حسن ختام، خمیازه‌‌ای طولانی کشید.

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now