عقربهی کوچک ساعت روی یازده نشسته بود که جونگکوک، در لپتاپش را بست و خمیازهی بلند و بالایی کشید. روی پهلو غلتی زد و به تهیونگی نگاه کرد که کمی آنطرفتر، مثل خودش به شکم روی زمین خوابیده بود و توی تلفن همراهش گشت میزد.
تهیونگ با احساس سنگینی نگاه پسر، سر بلند کرد و بعد از یک خمیازهی مسری، پرسید:« بخوابیم؟»
حرفی از شبْ آنجا ماندن جونگکوک زده نشده بود؛ هرچند که آلفای مومشکی هم اینکه چند ساعت پیش باید به خانه برمیگشت را اصلا به روی خودش نیاورده بود. بههرحال که نزدیک به نیمهشب بود و به خانه برگشتن برایش نمیصرفید! پلک خوابالودی زد و سر تکان داد که تهیونگ، نیمخیز شد و زمزمه کرد:« زمان از دستم در رفت. به نظرت میتونی پیشم بخوابی؟»
نگاه جونگکوک به بالا چرخید و روی در اتاقخواب نشست. تختی که موقع لباس عوض کردن آنجا دیده بود، به اندازهی کافی برای دونفرشان جا داشت، اما غلتی زد و با پشت کردنش به تهیونگ، قاطعانه جواب داد:« نه!»
- پس تو میتونی روی تخت بخوابی.
- جایی که بیشتر از همهجا بوی تو رو میده!
- راست میگی... نظرت چیه رختخواب بیارم دوتایی اینجا بخوابیم؟
- خوبه.تهیونگ با جستی از جا بلند شد و رَویهی جونگکوک برای تعارف نکردن و رکوروراست گفتن خواستهاش را در پیش گرفت. توی اتاق رفت و از همانجا فریاد زد:« میز پذیرایی رو میذاری پشت مبل؟ باید بین مبلها جامون بشه.»
جونگکوک، بدونحرف فضای نهچندان بزرگ بین مبلها را از میز و تمام وسایل اضافی خالی کرد و تشکی که تهیونگ جلوی پاهایش پرت کرده بود را پهن کرد. با دیدن تشک پهنشدهی آلفای موبلوند نزدیک خودش، قیافهی طلبکاری به خودش گرفت و تشکش را تا چسبیدن به مبل دونفره، عقب کشید.
تهیونگ نگاه دلخوری به عقب رفتن تشک جونگکوک انداخت و برای لجبازی، مسیرِ آمده را عقب برگشت. به مبل روبهرویی چسبید و لحافش را روی شانههایش انداخت. بلند شد تا چراغها را خاموش کند و لب زد:« صبح چه موقع بیدار میشی؟»
ناری زودتر از جونگکوک، سرش را روی بالش او گذاشت و دراز کشید. جونگکوک که هنوز نشسته بود و قصد داشت قبل از خواب سری به صفحهی توییترش بزند، لبهی لحافش را با لبخند روی تن حلقهشدهی گربه کشید و جواب داد:« ساعت هشت.»
از سمت تهیونگ جوابی شنیده نشد. لحافش را روی کاناپه رها کرده و برای مسواک زدن به دستشویی رفته بود. نگاه تیز جونگکوک روی لحاف یاسی مچالهی تهیونگ نشست و دستش پیش از تصمیم گرفتن، به آن چنگ انداخت. در برابر نگاه خیرهی ناری، لحاف را توی بغلش فشرد و بینیاش را به آن فشرد. عطر ملایم بادامزمینی خام میداد. چند دم عمیق گرفت و با سرفهی کوتاهی سرش را بلند کرد. جان تازهای گرفته بود. با شنیدن صدای در سرویس، هولکرده لحاف را سر جای قبلی پرت کرد و روی تشک خودش شیرجه زد. مثل ناری تا گردن زیر پتو فرو رفت و تلفن همراهش را به دست گرفت.
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...