۱۸. جوانه

4.9K 863 619
                                    

- خوبه، الان دیگه می‌تونی بشوریش.

با بیرون کشیده‌شدن انگشت جونگ‌کوک از زیر لبه‌ی کش‌دوزی‌شده‌ی کلاه پلاستیکی یکبارمصرف، خم شد تا از داخل آینه‌ی حمام نگاهی به موهای خودش بیندازد. ساعت حوالی یازده شده بود و از چهره‌ی هردویشان خستگی می‌بارید. شکایتی از این حجم از خستگی نداشت. به‌هرحال، انجام دادن چنان کار دشواری انتخاب آلفای مومشکیش بود و تهیونگ، چرا باید از این شیوه‌ی به‌قول خودش «ابراز مالکیت» بدش می‌آمد؟

- بیا.

نگاه متعجبی به دست درازشده‌ی جونگ‌کوک و حوله‌ی توی آن انداخت و گفت:« می‌خوام دوش بگیرم. از اون‌یکی حوله بلنده استفاده می‌کنم.» و با دستش به اتاق اشاره کرد.

کجخند کیفورشده‌ای داشت روی لب‌های آلفای مومشکی می‌نشست که خیلی هم زود محو شد و دوباره سرمایی متظاهرانه نقاب صورتش شد. سری تکان داد و بدون مهلت‌دادن به تهیونگ برای بیشتر حرف‌زدن، درِ حمام را پشت سرش بست و بیرون رفت. حالا می‌توانست به پهنای کاناپه‌ی سه‌نفره‌ای که داشت می‌رفت تا روی آن لم بدهد، لبخند بزند.

هنوز باسنش روی نرمی تشک کاناپه آرام نگرفته بود که، سیخ سر جایش نشست؛ تیشرتش را از تنش بیرون کشید و بینیش را تا نزدیکی زیربغلش پایین کشید. خوشبختانه از عصر آن‌روز که پیش از رساندن خودش به مرکز خرید دوش گرفته‌بود، هنوز بوی شامپو‌بدن و عطرش به مشام می‌رسید. با خیالی آسوده سرش را به عقب تکیه داد و دست‌هایش را از هم باز کرد. احساس می‌کرد شاخ غولی را شکسته. اما... اصلا قرار بود چکار کنند؟ می‌توانست از پسش بربیاید، یا توی آغوش تهیونگ مثل کودکی که مادرش را گم کرده باشد، زیر گریه می‌زد و بعد هم از او فرار می‌کرد؟ فراموش نمی‌کرد بار اولی که تلاش کرده‌بود کسی را به تختش راه بدهد، چطور با چنین واکنش مشابهی او را وحشت‌زده و بعد هم از پذیرفتن دعوتش پشیمان کرده‌بود.

اوضاع برای تهیونگ شاید کمی بهتر پیش می‌رفت. آلفا درحالی که بوی تند و زننده‌ی رنگ‌مو را به مشامش می‌کشید، خیره به آب و کفی که با چرخشی کوتاه توی راه‌آب حمام می‌رفت، به خودش دلداری می‌داد که همه‌چیز خوب پیش خواهد رفت و قرار نیست که جونگ‌کوک از برهنه دیدنش وحشت‌زده شود.

هوفی از سر کلافگی کشید و موهای خیس توی صورتش را کنار زد. باید از تمامِ خودش مایه می‌گذاشت‌. دست‌کم توی این مدت فهمیده‌بود که جونگ‌کوک چقدر از مخفی‌شدن‌ها و کمروشدن‌های گاه‌و‌بیگاهش بیزارست و از بی‌پروا رفتارکردنش استقبال می‌کند؛ مثل همین هفته‌ی گذشته که توی تاریکیِ جاده‌های اطراف سئول، بی‌مهابا از لب‌های او بوسه گرفته و دیده‌بود که چطور پسر کوچک‌تر بعد از آن، با چهره‌ای پرازرضایت به صندلیش لم داده و لبخند زده.

با کوبیده‌شدن تقه‌ای به در، بی‌درنگ سر چرخاند و جواب داد:« بله؟!»

- حوله‌ات رو نمی‌خوای؟
- ا-الان میام!

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now