انتظار نداشت وقتی که پایش را به محیط کافه میگذارد، اولین چیزی که توجهش را جلب کند، جونگکوکِ نشسته پشت یکی از میزهای کنار پنجره و حضور زودهنگام او باشد. انتظار داشت آلفای مومشکی حداقل ده دقیقهای معطلش کند.اصلا معطل شدن که هیچ، تهیونگ یکربع زودتر از ساعت تعیینشده برای قرارشان آنجا بود و حالا چیزی که میدید، جونگکوکِ نشسته روی مبل کشیدهی کنار شیشه بود، با منظرهی درختها و بوتههای بیرون از کافه، پشت سرش.
دلگرم شد. با لبخندی که بهراحتی روی لبش قابلدیدن بود، جلو رفت و کولهاش را سمت دیگر مبل گذاشت. سر کج کرد و با صدایی که از سر هیجان کمی بم و گرفته شده بود، لب زد:« سلام!»
جونگکوک که از همان اول با عطر غلیظ آلفا متوجه حضورش شده بود، به طرفش سر چرخاند و همراه با بالاتر کشیدن ماسک ضخیم فیلتردار و طبی روی صورتش، جواب داد:« سلام!» با دستش از آلفای موبلوند برای نشستن دعوت کرد و بدونحرف حرکاتش را زیر نظر گرفت.
خیرگی نگاه جونگکوک، به تهیونگ اضطراب میداد. احساس میکرد کار اشتباهی انجام داده. آب دهانش را فرو برد و پا روی پا انداخت. دست چپش را به پشتی مبل تکیه داد و با حفظ لبخندش گفت:« خوشحال شدم که دیدم زود اومدی.» در حالی که از درون فاصلهای تا گریه کردن نداشت. هرچه که نبود، توی فاصلهی یکونیممتری آلفایی که به دور از مقولهی جفت بودنشان، چندماهی میشد موردعلاقهاش شده بود، نشسته بود.
به نظر میرسید جونگکوک به اندازهی او برای مقدمهچینی حوصله نداشته باشد که دست هایش را روی سینه به هم گره زد و پا روی پا انداخت. لب باز کرد و گفت:« کارم توی دانشکده تموم شده بود.»
تهیونگ، با هومی از ته گلوی به نشانهی فهمیدن سر تکان داد و به تکان خوردن پشتسرهم پای پسر کوچکتر نگاه کرد؛ یا مثل خودش مضطرب بود و یا عصبی.
- نمیخوای بدونی از کجا میشناختمت و اسمت رو میدونستم؟!
جونگکوک روی بهترین و ضروریترین موضوع برای صحبت کردن دست گذاشته بود. البته که این، بزرگترین سوال توی ذهن تهیونگ بود.
- حدس زدم سخنرانی سال گذشتهام توی دانشکدهی علوم انسانی رو دیده باشی.
- خیلی قبلتر از اون.چشمهای تهیونگ، از سر شگفتی گشاد شد و نگاهش به چشمهای مشکی آلفای مقابلش میخ شد. حتما اشتباه شنیده بود.
- چی؟!
جونگکوک به سمت آلفا خم شد و آرنجهایش را به زانو تکیه داد. اما بعد، انگار که به یاد آورده باشد که باید فاصلهاش را با تهیونگ حفظ کند، عقب کشید و دوباره تکیه داد. لبهایش را از پشت ماسک جوید و گفت:« از وقتی که به عنوان یه دانشجوی ارشد پات رو به دانشگاه گذاشتی.»
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...