۱۳. لکه‌ها

3.9K 930 305
                                    

روی تشک نرم و راحت تخت هتل، به شکم دراز کشیده و مردمک‌هایشان را قفل صفحه‌ی تلویزیون کوچک اتاق کرده بودند. صحنه‌های ابتدایی فیلم تازه داشت پخش می‌شد و صدایی جز صدای نفس‌هایشان و موسیقی ملایم جَز، به گوش نمی‌رسید.

انتخاب تهیونگ، دیدن هزارباره‌ی شبی در پاریس بود و جونگ‌کوک که حتی نام فیلم هم به گوشش نخورده بود، ترجیح می‌داد تنها با پسر بزرگ‌تر موافقت کند. به‌هرحال، نگرانی بزرگ‌تری داشت... خوردن بادام‌زمینی‌های بوداده‌ای که آلفای موبلوند یک بسته‌ی بزرگ از آن‌ها را خریده و جلوی دست‌شان، روی تخت گذاشته بود.

خرچ‌و‌خرچِ خرد شدن بادام‌ها نشان می‌داد که تهیونگ، هنوز فیلم شروع نشده، خودش را با بالا انداختن بادام‌زمینی‌های نمکی مشغول کرده؛ درحالی که جونگ‌کوک، هنوز مثل اینکه مشتی سنگ‌ریزه جلویش گذاشته باشند، به کیسه نگاه می‌کرد.

عطر گس و ملایم بادام، بینیش را قلقلک می‌داد و شکم خالیش را به قاروقور می‌انداخت. تصمیم گرفته بودند پیتزای دونفره‌شان را وسط‌های فیلم سفارش بدهند و حالا برای آلفای مومشکی، انتخابی جز مغز بادام‌های نمکی وجود نداشت.

تهیونگ تا ده دقیقه‌ی اول فیلم، به‌سختی کنجکاویش را مهار کرده و نگاهش را علاقه‌مند به صفحه‌ی تلویزیون نشان داده بود، اما از آنجایی که برای شکار صحنه‌ی بادام خوردن جونگ‌کوک لحظه‌شماری می‌کرد، به محض دراز شدن دست پسر کوچک‌تر به سمت کیسه، سرش را مثل جغد چرخاند و مشتاقانه به حرکات او خیره شد.

جونگ‌کوک طوری به دانه‌ی بادام‌زمینیِ بین انگشت‌هایش خیره شده بود که انگار وادارش کرده باشند به صلح با دشمن خونینش. نوک زبانش را بیرون برد و با بی‌اشتهایی به آن کشید. هشت سال می‌شد که به بادام‌زمینی و تمام مشتقاتش لب نزده بود.

- فکر کن داری من رو لیس می‌زنی!

زمزمه‌ی شوخِ تهیونگ، اگرچه بی‌نمک بود و لوس، اما جرئتش را زیاد کرد تا مسخره‌بازی را کنار بگذارد و دانه‌ی بادام را به یک حرکت توی دهانش بیندازد. چقدر دلش برای آسوده چشیدن این طعم تنگ شده بود!
فکری به مغزش نیش زد و هشیارش کرد. هول‌زده نشست و به ساق دست‌های خودش خیره شد. انگار واقعا انتظار داشت اثری از حساسیت و قرمزی روی پوست خودش ببیند. خبری نبود. آب دهانش را قورت داد و اینبار مشتی بادام برداشت. زیر خیرگی و شگفتی نگاه تهیونگ، یکی‌یکی آن‌ها را توی دهانش انداخت و پرحرص جوید، طوری که پسر بزرگ‌تر دردش گرفت.

سرفه‌ی محکمی از سینه‌ی آلفای مومشکی بیرون پرید که تهیونگ قول می‌داد به خاطر هول‌زده جویدن بادام‌ها بوده و بس. نه خبری از سرفه‌هایی که نفسش را بگیرند بود، نه عطسه‌های عجیب‌و‌غریبِ گذشته و نه حساسیت پوستی.

تکه ای از وجود تهیونگ، گلایه از جفتش را می‌خواست که تمام مدت با آزاردهنده دانستن عطر تن او و تلقین کردنِ حساسیتی شدید به خودش، شرایط را سخت جلوه داده و تکه‌ی دیگری از وجودش، داشت برای جونگ‌کوک و رنج و عذابی که لجوجانه به خودش تحمیل می‌کرده، دل می‌سوزاند‌.

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now