۱۱. بازیچه

4.3K 1K 550
                                    

خمیازه‌ی بلندوبالایی کشید و به جاده‌ی خلوت روبه‌رویش خیره شد. نمی‌فهمید آن‌همه اصرار جونگ‌کوک برای اینکه ساعت چهار صبح به دل جاده بزنند چه بود. شاید یک گهواره می‌خواست برای تکان خوردن تا راحت‌تر خواب سر صبحش را بکند، چرا که همین حالا، درست زمانی که گوشه‌های دهان تهیونگ از دهان‌دره‌های پشت‌سرهمش داشت تکه‌و‌پاره می‌شد، خودش داشت خواب هفت پادشاه را می‌دید و صدای نفس‌های عمیقش ماشین را برداشته بود.

دو ساعت از حرکت‌شان گذشته بود و تهیونگ احساس می‌کرد اگر همان لحظه ماشین را کنار جاده نگه ندارد و چرتی نزند، به آسانی یک لیوان آب خوردن ماشین عروسک آلفای مومشکی را به گاردریل خواهد کوبید. به همین خاطر بود که سرعتش را کم کرد و با پیدا کردن جای مناسبی، نرم‌نرمک کنار زد. شک نداشت به محض متوقف شدن ماشین، جونگ‌کوک از خواب می‌پرد و همینطور هم شد!

- کجاییم؟! چرا نگه داشتی؟

تهیونگ توی صندلی راننده فرو رفت و بدون‌توجه به نارضایتی خوابیده توی لحن جونگ‌کوک، پلک روی هم گذاشت. با چشم‌های بسته جواب داد:« دارم از خوابالودگی می‌میرم. نیم ساعت دیگه بیدارم کن.»

پسر کوچک‌تر خمیازه‌ای کشید و بازوهای برهنه‌ی خودش را مالید. همان تاپ و شلوار بلند گشاد و مشکی‌رنگی را پوشیده بود که مادرش از آن‌ها نفرت داشت. جاده خلوت بود و گه‌گاهی سگی ولگرد دیده می‌شد که از آنجا عبور می‌کرد. جونگ‌کوک از این خلوتی و تاریکی جاده استقبال می‌کرد؛ البته نه برای رانندگی، بلکه برای خوابیدن زیر باد خنک کولر ماشین.

نچی کشید و با باز کردن در، موجی از هوای مرطوب و گرم تابستانی را حواله‌ی صورت تهیونگ کرد.

- پیاده شو بذار من پشت فرمون بشینم.

جاهایشان را که عوض کردند، تهیونگ توی یک چشم‌به‌هم‌زدن روی صندلی کمک‌راننده مچاله شد و پتوی نازک آلبالویی‌رنگ را روی خودش کشید. با لذت زیرش مخفی شد و خوابالود به نیمرخ جونگ‌کوکی که برای در امان ماندن چشم‌هایش از نور تندِ طلوع خورشید عینک آفتابی‌‌اش را می‌زد، خیره شد.

- تا بندرگاه پشت فرمون میشینی؟
- نه.
- اصلا چرا با قطار نیومدیم؟
- خوابت پریده؟

آلفای موبلوند دوباره مثل حلزونی که توی لاکش فرو می‌رفت، زیر پتو خزید و خمیازه‌ی پرسروصدایی کشید. خوابش می‌برد، اما حالا که فکرش را می‌کرد، زل زدن به نیمرخ جونگ‌کوک می‌توانست جذاب‌تر باشد.

سنگینی نگاه تهیونگ خوشایند بود و باعث جرقه زدن نیمی از تن آلفای مومشکی می‌شد. تصمیمی برای هشدار دادن به او برای اینکه نگاه خیره‌اش را از روی نیمرخش بردارد و تمرکزش را برای رانندگی به‌هم نزند، نداشت.

- چرا ناری رو با خودت نیاوردی؟
- این یه مسافرت دونفره‌ست. اگه با خودمون می‌آوردمش، باید مدام حواسم رو بهش می‌دادم. ولی...

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now