اگر از تهیونگ میخواستند تا زمان را به عقب برگرداند و بزرگترین اشتباه زندگیش را با حرکت جدیدی جایگزین کند، بدونشک دستش را روی دکمهی بازگشت فشار میداد و برمیگشت به دو ساعت قبل، زمانی که توی آپارتمان تهجو نشسته بود و برای پیدا کردن جفت گمشدهی او نقشه میکشید. دو ساعت پیش، از کجا میدانست که قرار است تمام مدت نگاه شیفتهی جونگکوک برادر بزرگترش را دنبال کند و حسادتش را برانگیخته؟
کلمهی حسود برای تهیونگ، مثل فحشِ «کلهآهنی» بود به رباتی که هیچ احساسی نداشت و چنین ناسزایی را به هیچکجایش هم نمیگرفت، اما حالا آلفای موبلوند داشت به ازای هرباری که تهجو برای کلمهای حرف زدن دهان باز میکرد و مردمکهای مشتاق جونگکوک بیدرنگ به سمتش میچرخید، یک لایه از پوست لبهای خودش را با دندان میکند. حتی ناری هم از اینهمه توجه آلفای مومشکی به تهجو خسته شده بود که از توی آغوش تهیونگ خم شده بود و ناخنهایش را خشخشکنان به شلوار جین زغالیرنگ او میکشید، انگار که خواسته باشد حضور جفتش را به او یادآوری کند. البته، این تعبیری بود که توی آن جمع سهنفره، تنها تهیونگ از سوهان شدن ناخنهای ناری با زبری پارچهی شلوار جونگکوک داشت.
با ابروهایی گرهکرده، برش حلقهای سوسیسِ روی پیتزا را جلوی بینی ناری گرفت و منتظر ماند تا دهان باز کند و آن را ببلعد، اما همانطور که انتظارش را داشت، پسرک سختگیرش بعد از زدن یک لیسِ بیمیل به سوسیس، سرش را عقب کشید و به روبهرو خیره شد. گازی به برش پیتزا زد و شانهاش را به شانهی جونگکوک تکیه داد. حسادتش کودکانه بود؛ نبود؟ آنقدر غرق افکارش بود که نفهمید دستش چقدر با نشستن روی ران جونگکوک، به داخلش خزیده، تا اینکه دست پسر کوچکتر روی دستش نشست و با سر چرخاندن او، بینیهایشان با هم برخورد کرد.
- تهیونگ!
نفسهای گرم آلفای مومشکی، به تهیونگ میفهماند که جفتش آنجاست، چسبیده به تنش و در حال به سینه کشیدن همان هوایی که او نفسش میکشید؛ برخلاف چنددقیقهی گذشته که احساس کرده بود جونگکوک روی ماه ایستاده و او روی زمین. از اینهمه وابستگی استقبال نمی کرد. شاید بیشازاندازه فسفرهای مغزش را برای فکر کردن به جونگکوک و مشکلاتی که باید با کمک هم حل میکردند، سوزانده بود.
بوسهی سبکی روی لبهای پسر کوچکتر نشاند و با فشار ملایمی روی رانش، عقب کشید.
عطر تندشدهای که داشت شناکنانتویهوا از زیر بینی جونگکوک رد میشد، دست دراز کرده بود تا برای لحظهای با قلقلک دادن عصبهای بویایی او، هشدارِ بهتلاطمافتادن حال درونی جفتش را بدهد. سر خم کرد و با چسباندن لبهایش به گوش آلفای موبلوند، زمزمهوار پرسید:« چرا عطرت تند شده؟»
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...