کف دستهایش خودکاری شده بود، آنقدری که انگار دستهایش بوم یک نقاشی کوبیسم بوده باشند. نچی کشید و همانطور که راهی سرویس بهداشتی دانشکده میشد، خطاب به یونگی گفت:« میرم دستهام رو بشورم. توی محوطه منتظرم بمون!»
- بله ناخدا!
بیصدا به صدای نازکشدهی بتا که از پشت سرش شنیده شد، خندید و برای یکی از دانشجوی سال پایینی داخل راهرو که به او خیره شده بود، دستی تکان داد؛ همان دستِ پرخطوخطوطی که حالا از نظرش خیلی زیاد شبیه به بدن جونگکوک به نظر میرسید. با به یاد آوردن آلفای مومشکی و عجلهی چندشب پیشش برای ترک کردن او و ناری و برگشتن به آپارتمان خودش، لبخندش خشکید.
پا به سرویس بهداشتی گذاشت و بعد از جلو بردن دستهایش زیر شیر آب، به چهرهی خودش توی آینه خیره شد. ریشهی مشکیرنگ موهایش داشت به دو بندانگشت میرسید. بیریخت بود و بهخوبی نشان میداد که صاحب موها یا وقت کافی برای رسیدگی به ظاهرش را نداشته و یا حوصله. توی دفترچه یادداشت ذهنش دربارهی ترمیم رنگ ریشههای مشکی نوشت و مربع کنارش را خالی گذاشت.
سوتزنان دستهایش را جلوی دستگاه خشککن گرفت و به این فکر کرد که چقدر دلش میخواست سرزده سر از خانهی جونگکوک دربیاورد؛ البته فقط دلش میخواست. آدرسی در کار نبود و تهیونگ چارهای جز صابون زدن دلش نداشت. اصلا جونگکوک موجود مهماننوازی بود؟ به نظر نمیرسید حتی یک میلیمتر هم به این واژه نزدیک باشد.
به افکار خودش خندید و دستبهجیب، راهی محوطهی سرسبز دانشگاه شد. با تمام شدن زمان اولین امتحان آنروز، اطراف دانشکدهی علوم اجتماعی حسابی شلوغ شده بود. یونگی داشت قدمزنان به سمتش، برایش دست تکان میداد. سرجا ایستاد و دستبهجیب ماند که بتا، از همان فاصلهی دهقدمی شروع به حرف زدن کرد:« بچهها برای عصر برنامه دارند! پایهای؟»
تهیونگ دست بلند کرد و باملایمت روی شکم خودش کوبید.
- پایهام. بدنم داره التماس میکنه که لطفا بهم یکم زهرماری برسون! اوه، لطفا جناب کیم! ازتون خواهش میکنم!
یونگی، بدون خندیدن به لودهگریهای پسر، از کنارش رد شد و زیرلب «دلقک!»ی پراند. گوشهی بلوز او را گرفت و همانطور که همراه خودش به سمت چپ میکشاند، گفت:« بریم صبحونه بخوریم.»
- صبحونه نخوردی؟!
- نه.
- آیگو! پسر بابا هنوز صبحونه نخورده. بیا بریم به اون شکم کوچولوت برسیم.گوشهی لبهای پسر بتا، ناخودآگاه بالا رفت و دندانهایش بیرون افتاد. خجالتزده، سقلمهای به پهلوی تهیونگی که کنارش راه میرفت و سرصبحی پشتسرهم خزعبل میبافت، کوبید. نهچندان ازتهدل، غرغر کرد:« چقدر زر میزنی! امتحانت رو خوب دادی، نه؟! کبکت خروس میخونه.»
![](https://img.wattpad.com/cover/333105686-288-k901474.jpg)
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...