۸. بستنی لوبیاقرمز

3.8K 951 252
                                    

بیشتر از نیم ساعت از رفتن جونگ‌کوک به همراه ناری می‌گذشت و شاید هم خیلی بیشتر. آنقدر سرگرم خواندن پست‌های جونگ‌کوک شده بود که زمان از دستش در رفته بود. تاریخ پست‌ها نشان می‌داد که جونگ‌کوک تا همین یک سال پیش حسابی فعال بوده، اما بعد از آن کم‌کار شده. کش‌و‌قوسی به تنش داد و برای نگاه کردن به کوچه، لب پنجره رفت. از شدت آفتاب کم شده بود و درخت‌های کوچه هم با سایه انداختن‌شان روی پیاده‌رو، به خنک شدن اطراف کمک می‌کردند.

پنجره را باز کرد و به پیاده‌رو نگاهی انداخت که، جونگ‌کوک را نشسته روی لبه‌ی باغچه‌ی سکومانند جلوی آپارتمان دید. ناری توی بغلش بود و مثل قحطی‌زده‌ها به بستنیِ توی دست پسر که از رنگ‌و‌رویش می‌شد حدس زد بستنی لوبیاقرمز باشد، لیس می‌زد. سر جونگ‌کوک پایین بود و صورتش دیده نمی‌شد، اما داشت گربه‌ی مشکی را مثل نوزادی توی بغلش بالا و پایین می‌کرد و باعث می‌شد تهیونگ دلش بخواهد از پنجره خودش را به پایین و درست توی آغوش او، جایی که ناری تصاحب کرده بود، پرت کند. گربه‌ی خوش‌شانس تابه‌حال هزاربار بین بازوهای جونگ‌کوک حبس شده بود و تهیونگ، هیچ.

از درون عربده‌ای زد و خواست آلفای مومشکی را از همان دم پنجره صدا بزند که سون‌جو، پسر آقا و خانم یو، سروکله‌اش پیدا شد. چندبار به خاطر نزدیک شدن و پارس کردن سگ غول‌پیکرش به ناری، با هم برخورد داشتند که البته هیچ‌کدام از این برخوردها به جز برخورد اول، چندان دوستانه نبودند. قیافه‌اش را توی هم کشید و گوش‌هایش را تیز کرد.

- ببخشید. ساکن جدید هستید؟ تا حالا ندیدم‌تون.

جونگ‌کوک سر بلند کرد و به پسری که بوی ملایم میخکش بینیش را قلقلک داده بود، جواب داد:« نه، مهمانم.»

سون‌جو قدمی به آلفا نزدیک شد و با اشاره به ناری پرسید:« این گربه‌ی آقای کیمه. مهمون ایشون هستید؟»

تهیونگ از آن بالا دید درستی به چهره‌ی جونگ‌کوک نداشت، اما لحنش نشان می‌داد که از صحبت کردن با سون‌جو خوشحال نیست؛ هرچند، جونگ‌کوک برای صحبت کردن با هیچ‌کس حتی تهیونگ هم زیاد مشتاق نبود.

- بله.
-  عطر آرامش‌بخشی دارید.
-  ممنونم.

یک مکالمه‌ی معمولی بود و یک تعریف ساده و معمولی‌تر، از رایحه؛ البته نه برای تهیونگی که چشمِ دیدن یک طرف مکالمه را نداشت و طرف دیگر مکالمه هم جفتش بود. به همین خاطر بود که بدون‌فکر پنجره را بازتر کرد و با بیرون بردن سرش فریاد زد:« جونگ‌کوک!»

ناری اول از همه سرش را بالا گرفت و با دیدن صاحب موبلوندش پشت پنجره‌ی واحد طبقه‌ی دوم، میو کرد. بعد از آن، سون‌جو و آخر از همه هم جونگ‌کوکی که متعجب نگاهش می‌کرد. لبخند شکسته‌ای زد و اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبان آورد:« برای من بستنی نخریدی؟!»

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now