- حدس بزن دیشب چی شد! کیم تهیونگ اونقدر خوششانس بود که یه کَمبوی توی توییتر بهش پیام بده و پاپیچش بشه!
یونگی کولهی سبکش را روی یکی از میزهای ردیف جلو انداخت. با چرخاندن سرش به اطراف، دانشجوهایی که از دم کلاس رد میشدند را از نظر گذراند و گفت:« پسر، تو واقعا همه رو داری به جز جفتت!»
تهیونگ که روی میز نشسته و مثل فرماندهی لشکری شکستخورده به کفشهای کانورس مشکیرنگش خیره شده بود، لب زد:« و این یعنی نداشتنِ هیچکس.»
- آخرش دونفری توی دریای احساساتت غرق میشیم. ساندویچت رو اوردی؟
- توی کیفمه.
- اوکی. نمیخوای بندازیش روی اون میز لعنتی که جلوته؟!خشم توی صدای بتا، برای به کار انداختن دست و پای سست تهیونگ کافی بود. آلفا، زیپ کولهاش را پرسروصدا باز کرد و پیش از پشیمان شدن، نانتستهای پیچیدهشده لای کاغذ قهوهای را بیرون کشید. آب دهانش را با بیچارگی قورت داد و چرخید.از کشیک دادنهای گاهوبیگاهشان دستش آمده بود که جونگکوک جز روی صندلیهای ردیف اول، جای دیگری نمینشست؛ از شاگرد اول رشته مهندسی صنایع، چیز دیگری هم انتظار نمیرفت. ساندویچش را روی یکی از میزهای وسط ردیف اول رها کرد و از روی میز پایین پرید. بااضطراب، کف دستهایش را به شلوار گشاد و ششجیب خاکیرنگش کشید و لب روی هم فشرد. هیچ امیدی به نقشهی سادهلوحانهشان نداشت.
- تموم شد؟! بریم.
یونگی که تهیونگ را خشکشده و مات جلوی ردیف صندلیها میدید و وقتشان را تنگ، کولهی هردو نفرشان را توی یک دست گرفت و با دست دیگرش به پشت یقهی پسر چنگ انداخت. کشانکشان او را از کلاسی که سروکلهی دانشجوهایش کمکم داشت پیدا میشد، بیرون برد و غر زد:« بمب که زیر صندلیش جاسازی نکردی!»
تهیونگ قدمهای پرشتابش را تا چندمتر دورتر از در کلاس برداشت و به دیوار راهرو تکیه داد. صورتش را توی هم کشید و با دلی که شور میزد، زمزمه کرد:« میمیره! باور کن میمیره!»
یونگی کنار آلفا به دیوار تکیه داد و لبهی کلاه باکت مشکیرنگش را پایین کشید. زیرچشمی در کلاس را پایید و تمسخرآمیز گفت:« پزشکی قانونی هم علت مرگش رو یه ساندویچ کرهی بادومزمینی ده در ده سانتیمتری ثبت میکنه! اومد!»
- چی؟! داری میبینیش؟!
بتا چرخید و دستش را روی شانهی آلفای جاخوردهی کنارش گذاشت. لبخند دروغینی روی لبش نشاند و در حالی که وانمود به خوشوبش کردن با او میکرد، گزارش داد:« رفت داخل کلاس.»
- چی پوشیده؟
- واقعا الان توی این موقعیت داری دربارهی اینکه جفتت چی تنش کرده کنجکاوی میکنی؟!تهیونگ توی خودش جمع شد و دستی به بازویش که قسم میخورد موهای آن سیختر از همیشه شده، کشید. لبهای خشکش را تر کرد و پرسید:« پیراهن و شلوار؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/333105686-288-k901474.jpg)
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...