پردهی سرمهایرنگ اتاق با ستارههای کوچک و زردرنگی که از حاشیهی پایینش چشمک میزدند، از سر صبح کنار رفته بود. آفتاب تند تابستان، راه خودش را هموار میدید تا پا به داخل اتاقخواب بگذارد و با سیخونکزدنهای شیطنتآمیزش، جونگکوکی که فرصتی پیدا کرده بود تا یک دل سیر بخوابد را بیدار کند. حتی ناری که زودتر از همه از خواب بیدار شده، یکدور توی آغوش تهیونگ چلانده شده و بعد هم به تصمیم او بین بازوهای جونگکوک و زیر پتو چپانده شده بود هم از تابش آفتاب قسر در نرفته بود. مردمک چشمهای سبز گربه، تبدیل شده بودند به دو خط باریک؛ باریکتر از نخِ بیرونزده از دوخت حاشیهی بالشِ زیر سر جونگکوک.
یکی دو دقیقهای میشد که آلفا بیدار شده بود و توی سکوت، به صدای کشیدهشدنِ طی روی زمین نشیمن و آوازخواندن زیرلبی تهیونگ گوش میداد. هربار چرخیدن سر ناری، یکدور سینهی برهنهاش را به خارش میانداخت، اما خستهتر از آن بود که بخواهد تن نرم و مخملی گربه را بلند کند و پایین تخت بگذارد. آخرش که ناری دوباره جستی میزد و روی تخت میپرید.
غلتی زد و روی شکمش خوابید. سرش را پشت به آفتاب چرخاند و آه آسودهای از اینکه از شر نور آفتاب خلاص شده کشید. تهیونگ با خودش چه فکری میکرد که پرده را کنار کشیده بود؟ فکر میکرد فقط مادرها میتوانند سر صبحی پا به اتاقخواب آدم بگذارند و پردهها را برای نشاندادن اینکه تصمیم، تصمیم آنهاست کنار بزنند و بعد هم بهزور از رختخواب بیرونت بکشند.
تازه داشت پلکهایش دوباره گرم میشد که ناری، درست انگار که بدن او برایش فرش نرمی بوده باشد، پا روی کمرش گذاشت و شروع کرد به قدمزدن روی آن. نچی کشید و سرش را زیر بالش فرو کرد و ناری که از تکانخوردنش جا خورده بود، خیز گرفت.
گربه، وقتی که وضعیت را دوباره سفید دید، روی کمر آلفا بالا خزید و بین دو کتفش پهن شد. پوزهی کوچکش را توی موهای او فرو کرد و بو کشید که، سبیلهای بلندش زیر گوش جونگکوک را قلقلک داد و یکدفعه او را از جا پراند. با بلندشدنِ یکبارهی سر آلفا، گربه از روی کمرش لیز خورد و بعد از اینکه چنگی ناخواسته به بازویش انداخت، با کمر روی تشک فرود آمد و از پایین، با چشمهایی گردشده، به چهرهی پفآلود و شاکی او خیره شد.
گفته بود که حتی اگر ناری با چنگزدن به موهایش از خواب بیدارش کند هم از تخت دل نخواهد کند؟ حرفش را همینحالا و همینلحظه پس میگرفت!
با پشت دستش زیر گلوی گربهی مشکی را مالید و او را به خرخرکردن انداخت. بلند شد و همانطور که شکمش را میخاراند، خمیازهکشان از روی تخت سرکی به بیرون کشید. تهیونگ لای درِ باز یخچال ایستاده بود و ترقوتروق میکرد. ظاهرا جفتش رابطهی صمیمانهای با یخچال داشت.از تخت پایین رفت و کشوقوسی به کمر خشکش داد. یک پیام از خواهرش داشت که پرسیده بود:« مامان میگه امروز چه کارهای؟» زیرلب «دغلباز!»ی پراند و برایش نوشت:« حقهات تکراری شده، جادوگر پیر! مامان میدونه برنامهی امروزم چیه.» از اتاق بیرون زد و درجا توی سرویسبهداشتی چپید که تهیونگ، با صدای بستهشدن درش از پشت در یخچال بیرون آمد و ابرویی بالا داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/333105686-288-k901474.jpg)
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...