- اینهمه راه تا ججو اومدیم که بریم سونا؟!
- خب میتونیم بریم چشمهی آبگرم و بعدش سونا. هرچی باشه از پارک سنگی بهتره...همین مکالمهی کوتاه، دو آلفا را به آنجا کشانده بود؛ توی حوضچههای آبگرم و میان بخار غلیظی که بوی گوگردش مثل لحاف کلفتی روی رایحهی هرکسی که آنجا بود، کشیده میشد و آن را خفه میکرد.
پیشنهاد تهیونگ، پارک سنگی، غار و یا حتی آکواریوم بود، اما جونگکوک، لجوجانه تفریحِ از نظر تهیونگ حوصلهسربری مثل وقتگذرانی توی یکی دیگر از سواحل دیدنی ججو و یا رفتن به چشمهی آبگرم را ترجیح میداد؛ طوری که آلفای موبلوند به این نتیجه رسیده بود که جفتش چیزی جز یک موجود خسته و بیمیل به تکان خوردن نیست. یا شاید هم به قول یونگی، از حالا خودش را کارخانهدار گردنکلفتی میدید که فقط باید توی حوضچههای آبگرم و جکوزیهای تزئینشده با کاشیهای مرغوب ریز، دراز میکشید و دستهایش را مثل کسی که عرض بالاتنهاش به اندازهی عرض اتوبان باشد، باز میکرد و آب نارگیلش را مینوشید. خوشبختانه فعلا نه جونگکوک چیزی جز یک دانشجوی ساده بود و نه ججو، جزیرهی هاوایی با نارگیلهای چندان آبدار.
تازه این تمام ماجرا نبود. تهیونگ به معنای واقعی کلمه احساس میکرد توی یک سریال بزرگسالانهی کمدی با شوخیهای خنک و حرکات لوس گیر افتاده که توی پسزمینهاش، درست هنگام پخش بیمزهترین سکانسها، صدای خندهی ضبطشده و تکراری تماشاچیها پخش میشد. نمیفهمید چرا جونگکوک از صبح آنروز به محض چشم باز کردن، باید مثل آدامس به او میچسبید و از هر فرصتی برای لمس کردنش استفاده میکرد. نه اینکه بدش بیاید و یا بخواهد وانمود به بیمیلی بکند، اما طرف حسابش که هرکسی نبود؛ جونگکوکی بود که تا همین هفتهی پیش حتی برای نفس کشیدن کنار او هم باید اجازه میگرفت. هرچند که از لمس شدن باسنش، روز اول و توی کافه، باید میفهمید که جفت مومشکیش همان شناگر ماهریست که فقط آب ندیده.
- تو مطمئنی همونی هستی که اجازه نمیدادی حتی دستت رو بگیرم که مبادا کهیر بزنی؟! نکنه داشتی سرکارم میذاشتی!
جونگکوک مثل تمام لحظات گذشتهی صبح تا ظهر آنروزشان، بیصدا خندید و لب پایینش را گزید. همین کولیبازیهای تهیونگ به بیشتر لمس کردن او و حتی بوسیدنش راغبش میکرد. آلفای موبلوندی که سیگارهایش را دوتا دوتا دود میکرد تا بتواند بیدغدغه کنارش بنشیند و بعد هم غرغر میکرد که چرا نمیتوانند برای استراحتِ بین درس خواندنهایشان یک دیگر را تا مرز خفه شدن ببوسند و جزوههای قطورشان را به کام آغشته کنند، حالا از لمسهای دزدکی او گلهمند بود و ادعا میکرد که غافلگیر شده.
دست دراز کرد و رو به تهیونگی که به دیوارهی حوضچه چسبیده بود، انگشتهایش را تکان داد که یعنی، بیا نزدیک. با اخم کردن پسر بزرگتر و چرخیدن قهرگونهی سرش به سمت رشتههای باریک آبی که از سقف کوتاه استخر به داخل حوضچه میریختند، تکخندی متعجبی زد و گفت:« داری برام قیافه میگیری؟! واقعا که... تو واقعا همونی هستی که توی دانشکده صداش رو انداخته بود توی سرش و سخنرانی میکرد؟»
YOU ARE READING
Peanut butter🥜[taekook]
Fanfictionپینات باتر، لقب تهیونگِ آلفایی بود که همیشهی خدا توسط یه عده گرگ خوشمزه، اینطور صدا زده میشد و به محض شنیدن این لقب، دندونهاش برای پاره کردن خرخرهی موجودات نمکریز دورش تیز میشد. هیچکس نمیدونست چی میتونست باعث بشه که آلفا با شنیدن لقب به اون...