۱۵. سیل

3.9K 833 150
                                    


برادر بزرگ‌تر تهیونگ و یا همان به قول خود آلفا سفیدبرفیِ محافظِ شش‌کوتوله، آنجا ایستاده بود، روی پیاده‌روی جلوی آپارتمانش، با قفس صورتی‌و‌آبیِ کوچکی که ناری را توی خودش جا داده بود و کیف آلبالویی‌رنگ کوچکی روی شانه‌اش که جونگ‌کوک به محض اشاره کردنِ تهیونگ به قامت ایستاده‌ی برادرش از سر کوچه و معرفی او، آن را کیف سیسمونی نوزاد خوانده بود.

آلفای بزرگ‌تر، ورژن پخته‌تری از تهیونگ بود با موهای یکدست مشکی و لباس‌های راحتی همرنگ موهایش. چهره‌اش در عین جدیت، مهربانی ذاتیش را بازتاب می‌کرد و فشار دستش وقتی که داشت با جونگ‌کوک دست می‌داد، محکم بود.

- مامان و بابا اینجا بودند؛ همین یکم پیش برگشتند خونه.

تهیونگ، در حال کشیدن نوک انگشت اشاره‌اش به بینی ناری از لای شیارهای درِ قفس، در جواب برادرش تنها هومی کشید و مشغول قربان‌صدقه‌رفتنِ گربه‌اش شد؛ کاری که ته‌جو، آلفای بزرگ‌تر را ناامید از وجود ذره‌ای اشتیاق در او نسبت به هرکسی جز حیوان خانگیش می‌کرد.

- نمی‌خواید بیاید داخل، پسرها؟

جونگ‌کوک به جای تهیونگی که توی عالم دیگری به سر می‌برد، پیشقدم شد و با لبخند محوی جواب داد:« نه، نه. ممنونم از لطف‌تون.»

انگار ادب‌به‌خرج‌دادن آلفای مومشکی برای تهیونگ زیادی عجیب و دور از ذهن بود که بالاخره سرش از روی قفس بلند شد و به سمت آن‌دو چرخید. جونگ‌کوک فقط گستاخی کردن را برای او بلد بود؟

سر جونگ‌کوک به تقلید از پسر بزرگ‌تر کج شد و نگاه مهربانِ تهدیدگرش به چشم‌های او، خیره‌.

- چیزی شده، عزیزم؟

تکخند ناخواسته‌ای از دهان آلفای موبلوند بیرون پرید و دستش روی دهان خودش نشست. شاید لازم بود هرچه زودتر از جونگ‌کوک برای اعضای دیگر خانواده‌اش هم رونمایی کند تا بتواند او را بیشتر مهربان و ملاحظه‌گر ببیند.

- نه، هیچی! بریم؟
- از دیدن‌تون خوشحال شدم، هیونگ.

ته‌جو آه کوتاهی کشید و با دو ضربه‌ی کوتاه روی شانه‌ی جونگ‌کوک، صمیمیتش را به او نشان داد‌. سر تکان داد و گفت:« من هم همینطور، جونگ‌کوک. امیدوارم بیشتر ببینمت.» و توی دلش یک اردنگی جانانه به برادر کوچک‌ترش که بالاخره توانسته بود توجه جفتش را معطوف خودش کند، زد. تهیونگ باید از او متشکر می‌بود که داشت دهانش را چفت‌و‌بست نگه می‌داشت و ناله‌ کردن‌های مجنون‌وار او برای گرفتن ذره‌ای توجه از جفتش را لو نمی‌داد.

دست هردو پسر که برای خداحافظی با ته‌جو توی هوا تکان داده شد و قدم‌هایشان راهی ماشینی که کمی پایین‌تر پارک شده بود، آلفای بزرگ‌تر به داخل برگشت و تنهایشان گذاشت. تهیونگ، از نیمه‌ی راه طاقت نیاورده و قفس ناری را به دست جونگ‌کوکی داده بود که تا پیش از بیرون پریدن گربه، تصور می‌کرد آن قفس تنها برای بیگاری کشیدن به دستش داده شده؛ هرچند که وقتی او و قفس خالی تنها ماندند، باز هم به همین نتیجه رسید.

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now