۲۱. کرم شب‌تاب

3.1K 772 174
                                    

روی تختش غلتی زد و با اخم‌هایی درهم، به صفحه‌ی روشن گوشی خیره شد. ساعت به یک بامداد نزدیک می‌شد و هنوز نتوانسته بود با تهیونگ تماس‌ تصویریِ قبل از خوابش را برقرار کند. پس از رساندن جونگ‌یون به خانه‌، مادرش به بهانه‌ی تخلیه‌ی اطلاعاتی و با وادارکردنش به اینکه درست‌و‌حسابی برایش از اتفاقات آن‌شب بگوید، او را به داخل کشیده بود؛ ریزبه‌ریز از خواهر و برادرزاده‌های تهیونگ پرسیده و دست آخر هم نیشگون دردناکی از ران پای جونگ‌یونی که می‌خواست جلوتر از جونگ‌کوک و با شلوغ‌کاری داستان‌ هیجان‌انگیز مهمانی آن‌شب را تعریف کند، گرفته بود.

جونگ‌کوک، تازه نیم‌ ساعتی می‌شد که توانسته بود پا به آپارتمان خودش بگذارد، با زانوزدن جلوی آکواریوم اسکارلت و نگاه‌کردن به حرکت پرمانند باله‌های سفید او داخل آب تمیز رفع دلتنگی کند و در آخر، با خیالی آسوده، تن خسته‌اش را روی تخت راحتش رها کند.

هوفی از سر کلافگی کشید و دوباره مردمک‌هایش را به‌سمت اعداد بالای صفحه کشاند. ساعت یک شده بود. زیرلب فحشی روانه‌ی سرتاپای جفت موبلوندش کرد و با انگشتش ضربه‌ای به علامت برقراری تماس تصویری کوبید.

یک‌ بار تماسش رد شد و بار دوم، در حالی که زیر لحاف فرو رفته و دستش را تکیه‌گاه سرش کرده بود، تماس برقرار شد.

- اوه؟ سلام، عزیزم. رسیدی خونه؟

جونگ‌کوک، چرخی به چشم‌هایش داد و با اکراه به تصویرِ زیادی متحرک تهیونگ خیره شد. از آن سمت خط، سروصداهای اضافه‌ای به گوش می‌رسید که نشان می‌داد پسر بزرگ‌تر، هنوز تنها نشده.

- خیلی وقته.

آلفای موبلوند، اخم ملایمی روی پیشانی‌اش نشاند و با برخورد ران پایش به دسته‌ی مبل، «آخ!» خفه‌ای گفت.

- پس چرا... چرا زنگ نزدی؟
- مستی، تهیونگ؟!
- نه! نه!

غیرممکن بود که پسر کوچک‌تر، از پلک‌زدنِ سست جفتش و افتادن بیحال سر او روی پشتی مبل، متوجه مست‌بودنش نشود. تابه‌حال الکل نوشیدنِ بیش‌ازحد او را ندیده بود، اما تشخیص یک آدم مست از هشیار هم چندان کار سختی به نظر نمی‌رسید.

- تو مستی، پینات‌باتر.
- اینطور به نظر میاد؟!

هیچ نکته‌ی خنده‌داری توی جمله‌ی خبری جونگ‌کوک و حتی سؤال خود تهیونگ، دیده نمی‌شد، اما انگار توی عالم مستی، حتی ترک دیوار هم به چشم آلفای موبلوند یک طنز تمام‌عیار به حساب می‌آمد که آنطور از ته دل قهقهه زده بود.

جونگ‌کوک، با لب‌هایی کش‌آمده از دیدن اینکه چطور آلفای موبلوند با نوشیدن الکل عقلش را از توی جمجمه در آورده و توی سطل‌آشغال پرتاب کرده، پرسید:« بچه‌ها هنوز نرفتند؟»

سر پسر بزرگ‌تر، مثل کارآگاهی که سر صحنه‌ی جرم و در حال بررسی شواهد به یکباره صداهای عجیب‌و‌غریبی شنیده باشد، به‌سمت اتاق‌خواب خودش چرخید. با اخم غلیظ‌تری جواب داد:« این عوضی‌ها... می‌خواند شب رو اینجا بمونند.»

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now