۱۰. کثیفی

4.7K 991 606
                                    

پرونده‌ی توی دستش را روی میز انداخت و به نوشته‌‌های روی جلد سرمه‌ای‌رنگش خیره شد.
سرپرست بخش کنترل تولید، بعد از دست کم دو سه ساعت چرخاندنش توی کارخانه و یکسره‌حرف‌زدنی که باعث می‌شد جونگ‌کوک به کف نکردنِ دهانش تا آن‌لحظه آفرین بگوید، پرونده را توی بغلش انداخته و خواسته بود تا میزان فروش ده سال اخیر برخی قطعات تولیدی شرکت را بررسی کند و علت‌ سود و ضررها را مثل مو از ماست برایش بیرود بکشد؛ کاری که جونگ‌کوک هرچقدر فکر می‌کرد، چندان ارتباطی به وظایف معمولش با آن پیدا نمی‌کرد.

بی‌حوصله پشت میزش جاگیر شد و در جواب کارمند کنار دستش که با صدایی خوابالود پرسیده بود:« چقدر تا ناهار مونده؟» پاسخ داد:« یک ساعت و نیم دیگه.»

- آه، خدایا! دارم غش می‌کنم.

هندزفری‌هایِ روی میزش که به هیچ‌کجا وصل نبودند را توی گوشش فرو کرد تا صدای غرغر او را نشنود و پرونده را باز کرد. امتحان‌هایش تمام شده بودند و می‌توانست تا شروع ترم پاییز، یک دل سیر استراحت کند، اگر مدیر بخش بی‌ملاحظه‌اش اجازه می‌داد.

پلکی زد و به اعداد و ارقام و نمودارها خیره شد. راستی حتما امتحان‌های تهیونگ زودتر از او هم به پایان رسیده بودند.‌ حالا پسر بزرگ‌تر تنها باید روی پروپوزالش کار می‌کرد و از ترم بعدی هم سروکله‌اش چندان توی محیط دانشگاه پیدا نمی‌شد. انگشت اشاره‌اش را بین دو لبش گرفت و به صفحه‌ی خاموش نمایشگر خیره شد. دانشگاه رفتن بدون حضور تهیونگ هم لذتی داشت؟

نچی کشید و پرونده‌ی حوصله سربرِ زیر دستش را بست. بعدا نسخه‌ی الکترونیکش را از مسئول بایگانی می‌گرفت تا سر فرصت و باحوصله بررسی کند. تلفن همراهش را برداشت و برای تهیونگ پیامی فرستاد.

- برنامه‌ات برای تعطیلاتِ بعد از پایان‌ترم چیه؟

انگشت‌هایش را با ریتم روی میز کوبید و شروع به تکان دادن پایش کرد. مسافرت ماشینیِ یکی دو روزه ایده‌ی خوبی بود؛ البته برای کسی که از تنها شدن با جفتش وحشت نداشت، نه جئون جونگ‌کوک. داشت زیادی فانتزی و بلندپروازانه فکر می‌کرد. شاخ غول را می‌شکستند اگر می‌توانستند بیست و چهار ساعتِ دیگر را کنار هم توی یک خانه بگذرانند و بعد با همراهی ناری، توی خیابان به بستنی‌هایشان لیس بزنند.

ذهنش همچنان لجوجانه در حال رویابافی و قدم زدن روی سنگ‌های ساحل ججو بود که تلفن همراهش روی میز لرزید و چشم‌های خمارِخواب همکارش را از هم باز کرد.
تهیونگ جواب داده بود:« سلام، جونگ‌کوک! فعلا فقط می‌خوام استراحت کنم... »

- بعد از استراحت؟
- می‌خوام تو رو ببینم.

دلش با بی‌جنبگی تمام لرزید و گوشی توی دستش مشت شد. نوک زبانش آمد تا بگوید:« من همین الان می‌خوام ببینمت!» اما خیال می‌کرد با روراست بودنش، روی تهیونگ را زیادی باز خواهد کرد. گاهی از اینهمه محتاط بودن خودش متنفر می‌شد. نمی‌شد تا روزی که بخواهد استراحت آلفای موبلوند تمام شود، منتظر بماند‌. دلش را به دریا زد و با گذاشتن نوک انگشت پایش به بیرون از نقطه‌ی امنش، گفت:« امشب بیا آپارتمانم. برای شام منتظرتم.»

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now