۲۲. کفه‌های ترازو (قسمت آخر)

5.8K 890 485
                                    

توی خوابش هم نمی‌دید که یک روز بخواهد پیش از بیرون‌گذاشتن پایش از شرکت، با تهیونگی روبه‌رو شود که نشسته روی مبل‌های طوسی‌رنگ لابی طبقه‌ی همکف، پا روی پا انداخته باشد و با دیدنش، به روی لبخند بزند. آلفای موبلوند، سرگرم دیدزدن اطراف و بیشتر از همه، رفت‌آمدهای اطراف آسانسور بود و خیلی هم زود، با دیدن کسی که به‌سرعت به سمتش قدم برمی‌داشت، پیدایش کرده بود.

- خیلی وقته رسیدی؟!

تهیونگ، با دست‌هایی فرورفته توی جیب‌های شلوار شش‌جیب گشادی که با فضای بزرگ و‌ رسمی شرکت در تناقض بود، از جایش بلند شد و جلوی جونگ‌کوکی ایستاد که انگار داشت تلاش می‌کرد تا با گرم‌نگرفتنِ ناگهانی‌اش، وجهه‌ی جدی خودش را توی محل کار حفظ کند؛ کاری که باعث بیشتر کش‌آمدن لب‌های پسر بزرگ‌تر می‌شد.

- ده دقیقه‌ای میشه. بریم؟

آلفای مومشکی، بی‌درنگ سری تکان داد و به بیرون اشاره کرد. جلوتر راه افتاد، نه‌چندان صمیمانه گفت:« بریم.» و یک علامت تعجب غول‌پیکر، از تمام هیکل تهیونگی که پشت‌سرش به‌راه افتاده بود، ساخت. دست‌کم می‌توانست با کج‌و‌کوله‌کردن ابروهایش و تحویل‌دادن یک لبخند ساده، از جفتش استقبال کند، اما حالا، فرضیه‌ها آماده بودند تا با سرعت تمام به ذهن پرسؤال تهیونگ حمله کنند.

صدای گرفته‌ی پشت تلفن، بی‌جواب ماندن پیام‌های آن‌روز صبح و برخوردی که مناسب یک غریبه بود و نه آشنایی مثل تهیونگ، همه و همه دلایل محکمی بودند تا آلفای موبلوند یقین پیدا کند که اتفاق مهمی افتاده.

صدای قدم‌های عجول تهیونگی که پشت‌سر پسر کوچک‌تر می‌دوید، توی پارکینگِ روشن‌شده با لامپ‌های مهتابی، پژواک می‌شد، اما جونگ‌کوک، در کمال خونسردی و با قدم‌های بلند و کم‌صدایی به سمت ماشینش می‌رفت و تهیونگ را درست به یاد خاطرات ترم آخر دانشگاه می‌انداخت؛ زمانی که جفتش، دست‌نیافتنی‌ترین و غیرقابل‌نفوذترین فردی دیده می‌شد که توی عمرش با آن ملاقات کرده.

درست پشت ماشین ایستاده بودند. جونگ‌کوک، تازه خودش را از بین تارهای درهم‌پیچیده‌ی افکارش بیرون کشیده بود و می‌خواست با چرخیدنش به پشت‌سر، به دنبال تهیونگ بگردد که، با احساس گرمای دستی روی شانه‌اش، از جا پرید.

- چقدر تند راه میری! آه، نفسم گرفت!

آلفای بزرگ‌تر، خسته از تند راه‌رفتن، دست روی سینه‌ی خودش گذاشت و نفس‌زنان، به صورت یخ‌زده‌ی جفتش خیره شد. جونگ‌کوک، انگار اصلا توی این دنیا نبود. دم عمیقی گرفت و با تکیه‌دادن دستش به سینه‌ی پسر کوچک‌تر، ادامه داد:« حسابی غرق فکری.» اما هنوز نفسش سرجا نیامده، دستش محکم پس زده شد و قامت ایستاده‌ی جونگ‌کوک، توی یک چشم‌به‌هم‌زدن، فاصله گرفت.

Peanut butter🥜[taekook]Where stories live. Discover now