Part 6

136 69 6
                                    

بعد از رفتن به جنگل زندگی من مثل سابق نبود
مدام اون خاطرات مبهم منو اذیت میکرد
هر شب با یه کابوس از خواب بیدار می‌شدم
خیس عرق میشدم ....
نمیفهمیدم داره چه بلایی سرم میاد
داره چه اتفاقی برام میوفته

کابوس
( توی جنگل بودم ....
هوا تاریک بود و سرد
هیچ چیزی پیدا نبود
من دنبال کسی بودم
ترسیده بودم
صداش میکردم ...
یادم نمیاد اون کی بود
ولی خیلی برام مهم بود
چراغ قوه گوشیم رو روشن کرده بودم
بارون اومده بود و زمین پر از گِل بود
لحظه بعد دیدم دستام پر از خون شده
دستام از سرما یخ زده بود
خونی شده بود و میلرزید
یه چاقو تو دستم بود
و مردی که جلوی روم افتاده بود
از شکمش خون میومد
اون کی بود؟؟
چرا کشتمش؟؟
چرا بعد از کشتنش داشتم گریه میکردم ؟؟؟
یعنی دنبال اون بودم ؟؟)

از خواب پریدم
دیگه فرق بین خواب و رویا و کابوس رو نمی‌فهمیدم
اینا کابوسن یا خاطرات گذشته من ....
تنها کسی که میتونست جواب سوالای من رو بده
تهیونگ بود
اون تو همه خاطرات من بود
مخرج مشترک همه کابوس هام تهیونگ بود
تنها چیزی که میدونستم این بود که
همه چی زیر سر اونه

****

خودم میتونم برم سراغش
میرم تو اون عمارتش و به خاک میزنمش
من آدم شسکتن نبودم و نیستم
باید هر چی زودتر این مسئله رو حل کنم
قبل اینکه کوکی چیزی بفهمه
قبل اینکه خاطراتش برگرده
نباید بذارم اون زخم های قدیمی سر باز کنن
اون عمارت لعنتی باعث و بانی بدبختی ماعه

_ سلام آیو خوبی عشقممم
برات شکلات آوردم.... بیا امروز باهم بریم گلخونه
_ بشین تا من آماده بشم
( نمیتونستم مثل سابق به جیمین نگاه کنم
من دیگه اون دختر سابق نبودم
من دیگه آبرویی نداشتم ...‌
بودن کنار جیمین معذبم میکرد
من حتی نمیخواستم از خونه برم بیرون )

( تو راه گلخونه بودیم
خیابون ها هنوزم پوشیده از برف بودن
هنوزم سرما بود
همه چیز مثل قبل بود
به جز یه چیز
نگاه سنگین مردم
جوری نگام میکردن انگار من گناه کارم
قاتلم
مجرمم
جوری بهم زل میزدن که میخواستم مخفی شم
که نامرئی شم
من از جیمین فاصله می‌گرفتم و اون میومد سمتم)

_ از من فاصله نگیر آیو ...
من بوی موهاتو میفهمم ....
اگه از من فاصله بگیری زندگی من خیلی تلخ میشه
میدونی ... من بدون تو هیچی نیستممم
تو به من زندگی دوباره دادی
تو دنیای تاریک منو روشن کردی
من افسرده بودم....
ترسیده بودمم ...
از زندگی کردن میترسیدم
ولی تو بهم شجاعت دادی
بهم امید دادی
بهم نیروی بلند شدن دادی
تو بهم جرئت دادی تا عاشق بشم
تا دوباره به خودم فرصت زندگی بدم
پس لطفا ...
روتو از من برنگردون
تو هنوزم همون آیوی منی
هیچ چیز تغییر نکرده
همه چی مثل سابقه

( سعی میکردم صدای گریه کردنم بلند نشه
با دستم دهنم رو گرفته بودم و اشک میریختم
که یهو دستاشو گذاشت رو صورتم و اشکامو پاک کرد )

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now