Part 26

78 50 10
                                    

امید چیز خوبی‌ست
مثل اخرین سکّه
مثل اخرین بلیط
مثل اخرین گلوله
مثل اخرین کشتی
اخرین سکّه نمی‌گذارد که غرورت بشکند
اخرین بلیط نمی‌گذارد که نا امید از ترمینال‌ها برگردی،
اخرین گلوله نمی‌گذارد که سرباز اسیر شود،
کسی که امید دارد فقیر نیست،
همیشه چیزی دارد،
یادم رفت از اخرین کشتی بگویم،
اخرین کشتی حتی اگر هم نیاید
نمی‌گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود...

........

یک ماهِ گذشته ...
هر روزش مثل قبل بوده برام ...
جلسات درمانیم یک در میون انجام میشه ...
احساساتم کم کم شبیه بقیه آدم ها شده ...
میتونم گریه بچه ها رو درک کنم
ناراحتی شون برای وقتی که توپشون گم میشه رو میفهمم .... میبینم ....
خنده هاشون وقتی دنبال هم میدون
تو خیابون که راه میرم حس خیلی خوبی دارم
بوی خوب بهار ...
از همیشه برام خوش بو تره
گل های رنگارنگ ...
از همیشه قشنگ ترن ....
خنده بچه ها ...
بازیگوشی هاشون ...
دختر ، پسر هایی که عاشقانه دست همو گرفتن
همدیگه رو میبوسم ...
همدیگه رو تو آغوش گرفتن ...
درک همه این چیزا برام لذت بخشه....

گاهی اوقات بعد جلسه درمانیم
میرم به جنگل....
میرم بالای خونه درختی و دراز میکشم ...
دستم رو باز میکنم تا تهیونگم بخوابه رو دستم
درسته
اون نیست ...
ولی روحش با منه ...
میتونم حسش کنم ....
باهاش حرف میزنم ...
از اینکه امروز چه حسی رو درک کردم ....
از اینکه چقدر الان حالم خوبه ...
از دلتنگیام براش میگم ....
از حسم بدون اون ...
نوازشش میکنم...
حتی بوسش میکنم ....
میتونم اونو کنار خودم ببینم ...
پاهامون رو از خونه درختی مون آویزون میکنیم و میخندیم
ته ته من خوشحاله ...
نمیدونم دلیل خوشحالیش چیه
ولی فکر کنم برای من خوشحاله ..‌.
خوشحاله که درمان میشم ...
که بازم شدم همون کوکی سابق

بعضی وقتا دستش رو میگیرم و باهم میریم به چشمه ...
ولی نمیذارم بره تو آب ...
آب براش خوب نیست ...
نمیخوام دوباره خیس بشه ...
دوباره بدنش یخ کنه ...
لباش بی رنگ بشه ...
کنار هم می خوابیم روی چمن ها
بوی رطوبت چمن حس تازگی بهمون میده
من می‌خوابم و اون سرش رو میذاره رو شکمم
باهم آسمون رو نگاه میکنیم ...
با دستام رو صورتش رو می پوشونم ...
نمیخوام آفتاب صورتش رو بسوزونه

باهم
میریم خرید ...
براش کلی لباس میخرم ...
هم برای خودش
هم برای دویون ....
مردم بهم میگن دیوونه ...
ولی من تهیونگ رو کنارم میبینم ....
اونا دیوونه هستن که نمیتونن اونو ببینن
اونا نابینا هستن ‌....
تهیونگ درست کنار من ...
همیشه و همه جا با منه

برای خونمون یه تخت دو نفره خریدم
رنگ و مدلش سلیقه تهیونگ بود ...
اون عاشق رنگ های روشنه ..‌
تخت سفید خریدم ...
پرده های اتاق هم رنگ سفید گذاشتم ...

این بهار از همیشه قشنگ تره
من و تهیونگ باهم تو خونه زندگی میکنیم ...
یه وقتایی میترسم
میترسم حق با بقیه باشه ...
که دیوونه ام ...
ولی من حسش میکنم
من میدونم اون پیشمه ...
اون قولش رو نمیشکنه ...
ته ته قول داد همیشه
تا آخر دنیا ...
پیشم میمونه ...

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now