صدایم کن! صدایم کن دوباره
بگیر از خوابم این کابوس ها رااسیرم در شبی سرشار از مرگ
بچین روی سرم فانوس ها راشدم تنهایی قاجار انگار
ببین در وحشتِ من روس ها را!سکوتم گور تلخ ناامیدی ست
کسی می آورد ناقوس ها رالبم را مرگ می بوسد و هربار
به جانم می کشم ویروس ها راچه می خندند این مردم کنارم
نمی بینند ما مایوس ها راتبی دارم و می سوزد وجودم
بیاور کل اقیانوس ها رابر مداری جاودانه می چرخد
بی قراری شب
وقتی تمام لحظه ها
کابوس می شود
تا تو
در تمام حادثه ها تکرار شوی
مثل همین حالا
که چشم های سیاهت
خاکستر می شود
تا شعله درونت را فریاد کنی
در بی قراری شب
بی قرار
بر همین مدار
می چرخی
می چرخانی
و در زایشی جاودانه
فاصله ی
تو
تا
من...
مثل همه ی شب ها
که یلدا می شود
تا کابوسی دوباره سر بر کُند
مثل همین حالا
که این شعر
زاده می شود
در بی قراری شب...
من شبا رو بیدارم و
صبحارو بی خواب!
کابوسی شده ام در خود
که دیگر آن منِ سابق مرده است..****
اون کابوس ها تمومی نداشت
اون خاطرات مدام منو گیر مینداختن
افتاده بودم تو یه مرداب
مردابی که منو ذره ذره میکشید پایین
هر چی بیشتر تقلا میکردم
بیشتر فرو میرفتم
نمیدونم چرا ولی ...
انگار گذشته خیلی تلخی داشتم
تو گذشته عاشق بودم
ولی عاشق کی ؟؟؟
چرا هر بار از خواب میپریدم
قلبم درد میگرفت
از گوشه چشمم اشک می چکید
تو خاطراتم بار ها دیدم
دیدم که به تهیونگ میگم دوستش دارم
جوری که انگار دیوونه اون بودم
چرا ....
چرا عاشق اون بودم
و چرا اون باهام سرد بود؟؟؟ ....
هر شب با یه صحنه دردناک از خواب می پریدم
از تهیونگم هیچ اثری نبود
دیگه نیومد سراغم
انگار ترسیده بود
از اینکه حافظه من برگرده میترسید
بعد اون اتفاق انگار غیب شد
جوری که انگار اصلا وجود نداشته
بعد از تهیونگ آیو بود که میتونست جواب
بعضی سوال هامو بده
حداقل میتونست کمی مسائل رو برام روشن کنه
اونم تو وضعیت خوبی نبود
ولی حداقل اون ، جیمین رو کنار خودش داشت
و از این بابت خیال من راحت بود_ آیو بهتری ؟؟
_ مهربون شدی ... قبلا جواب سلاممم رو نمیدادی
_ گفتم بهتری؟؟
_ آره خوبم ...
_ ازت یه سوالی دارم
_ اگه دوباره میخوای از اون شب چیزی بپرسی من حوصله ندارم جوابتو بدم ...
یه بار گفتم چیزی ندیدم ... تمام ...
_ نه اون نیست
_ خب بپرس
_ من یکم از خاطراتم رو یادم اومده ...
_ خب ... چی رو ؟؟
_ من تو زندان بودم ؟؟ درسته ؟؟؟
_ خب .... آره
یه مدت کوتاه
_ چرا ؟؟؟ چرا توی زندان بودم ؟؟؟
_ تو ... خب تو
چجوری بگم...
_ من یکیو کُشتم درسته؟؟؟!!!
_ تو یادته ؟؟ پس یعنی همه چی رو یادت اومده؟
_ قسمتی از حافظم برگشته... ولی نمیدونم کی رو کشتم ؟؟؟... چرا کشتم ؟؟
_ خب اون ...
اون یکی از بچه های دبیرستانتون بود ....
_ چرااا من اونو کشتم ؟؟؟
_ تو هیچی نگفتی ....
هیچ حرفی نزدی ....
_ خب چطور آزاد شدم ؟؟
_ پدر و مادر اون پسر بعد چند ماه رضایت دادن
گفتن تو هم مثل پسرشون هستی و نمیخوان تا آخر عمرت تو زندان باشی
_ ولی چرا؟؟؟
حتما یه دلیلی بود !!!
یه دلیلی بوده که من اونو کشتم ...
![](https://img.wattpad.com/cover/338367443-288-k353318.jpg)
YOU ARE READING
Blindness of feeling
Romanceچی میشه اگه به خاطر یه حادثه کوری احساس بگیری ؟! حافظه تو از دست بدی ؟! و کسایی رو فراموش کنی که روزی همه زندگیت بودن چی میشه اگه عاشق بشی ... عاشق یه آدم نابینا بشی ... و روزی ... ساعتی ... لحظه ای که به کمکش نیاز داری اون تو رو نبینه :( کاپل : و...