part 15

88 59 0
                                    

_اون تتو
تتو عقرب ..
یکی دیگه هم ازش بود....
( تو یک لحظه دیدم ...
دیدم که وسط رینگ بوکس...
رقیبم گاردش رو بالا گرفته بود و ...
روی بازو هاش ....
اونجا یه تتو بود ...
عقرب ....)

سریع از روی تهیونگ بلند شدم ...
سکوت بود و سکوت...
فقط صدای ساعت شنیده میشد ...
که اعلام میکرد ساعت از نیمه شب گذشته ...
گیج بودم ...
هاج و واج به تهیونگِ غرق در خون نگاه میکردم

_ اون تتوی لعنتی ... یکی دیگه از اون تتو هست؟؟؟
حرف بزن .....

دیدم داره میخنده ...
گیج تر از قبل بودم ‌...
با این همه درد چجوری داره میخنده
مگه سوال من خنده داشت ...
تا چند دقیقه پیش داشتم اونو میکشتم ‌...
الان داره می خنده !!!!

_ پس بالاخره یادت اومد ...
_یعنی تو میدونی ؟؟؟
میدونی اون تتو برای کیه ؟!!!

****

نقشه همین بود ...
تا جای ممکن فاصله بین تهیونگ و جونگکوک رو زیاد کنم
و نقشه داشت خوب پیش می رفت
خیلی خوب
فاصله بینشون روز به روز بیشتر میشد
و جونگکوک سرد و سردتر ...
تا اون روز رسید ‌..‌
شب قبل از بازی فینال ...
فینال جونگکوک به سئوجون خورده بود...
سئوجون میدونست که جونگکوک بازی رو می بره ...
اون از هر لحاظ بهتر بود و قطعا مدال برای اون بود ...
اون پسر سرعت خیلی خوبی داشت..
از لحاظ هوش هم بهتر عمل می کرد ..
توی تمرینات هم همیشه
سئوجون رو شکست می داد
ولی برای سئوجون خیلی سخت بود..‌
سخت بود که مردم بگن از جونگکوک باخته ‌...
از کسی که بهش آموزش میداده شکست خورده
به گفته جونگکوک ، سئوجون الگوی اون بوده ..
دلیل عشقش به بوکس بوده...
ولی حالا چی ...
سئوجون توانایی قبول باخت از اون رو نداشت

پس شب قبل مسابقه دعوتش کرد عمارت...
منم رفتم ...
جونگکوک اومده بود ته رو ببینه ...
میخواست برای بازی فردا دعوتش کنه...
تیپش با همیشه فرق داشت ..
کت و شلوار مشکی پوشیده بود..
موهاش رو داده بود بالا
انگار میخواست عشقش رو قانع کنه تا
فردا به مسابقش بیاد
و اما سئوجون ....
سئوجون داروی سپیلوسین ( توضیحات پایین صفحه آورده شده ) رو به خدمتکار داده بود...
تا بریزه تو شربت و به خورد جونگکوک بده )

_ بفرمایید آقا
شما شربتتون رو میل کنید
تا ارباب برسن
_ خیلی ممنون

( من رفته بودم بالا
اتاق تهیونگ ...
منتظر جونگکوک بودم... میدونستم که میاد بالا
تهیونگ حالش خوب نبود ...
مدام گریه میکرد و از دلتنگیش می‌گفت...
اینکه میخواد جونگکوک رو ببینه ...
اینکه احساس میکنه جونگکوک دیگه دوستش نداره ...
مدام از ته ته و کوکی حرف میزد ...
از اون خونه درختی لعنتی ...
از اون خونه ای که هر جور شده باید بخره ...
و دوباره گریه ...
وایساده بودم جلوی تختش و سعی میکردم
آرومش کنم ...
تا اینکه ...
از آینه کنارم متوجه شدم در اتاق نیمه باز شد ..
خیلی آروم ...
فهمیدم ...
مطمئنا اون جونگکوکه ...
رفتم سمت تهیونگ
خیمه زدم روش و دوتا دستاشو محکم گرفتم
و شروع کردم به بوسیدنش
خیلی داشت تقلا میکرد ...
ولی من نمیخواستم جونگکوک متوجه بشه
با تمام زورم دستاشو محکم گرفته بودم و
لبام رو روی لباش فشار میدادم ...
همه توانم رو گذاشته بودم تا با وله ببوسمش ..
تا اینکه صدای دویدن کوک رو شنیدم...
سریع بلند شدم و رفتم عقب

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now