Part 30

84 51 0
                                    

من از بلندای آسمان تنهایی؛
جایی که هر کس مشغول بافتن ریسمان عزلت خویش بود
به عمق سیاهچاله ی چشمانت سقوط کردم؛
سقوطی، به شیرینی صعود
که باعث شد
با تمام وجود در جامی از عسل به نام "عشق" غوطه ور شوم.

این عشق عسلیِ
شیرین...
و چسبنده...
پیچ واپیچ به دور قلبم پیچید،
منِ درون شکن ، در شکن این عشق مچاله شدم؛
محو شدم در عشقی که بوی زندگی می داد!
این عشق جادویی...
تن خشک شده از تنهاییِ من را آبیاری کرد
تک تک سلول های بدنم علم عشق برداشته و آن را برآشفته کردند؛
تکلیف هر روزه ی آن ها عشق شد.
و در نهایت من در برابر معجزه عشق چشمانت سر خم کردم
چشمانی که سرچشمه ی عشق زلال من شد.

اکنون زندگی من حول محور
آن دو گوی شب رنگ می چرخد؛
سیاهی آن دو گوی براق
روشنی روزهای پر فروغ من است

******

با تابش نور خورشید به چشمام
از خواب بیدار شدم ...
سر درد ... سر گیجه ...
اصلا نمیدونم دیشب کی خوابم برد ...
اونقدری بیدار موندم تا صدای گریه هاش قطع بشه ...
وقتی مطمئن شدم ته خوابش برده
خوابیدم ...

از سر جام بلند شدم ‌...
آروم در اتاق رو باز کردم ...
باز نمیشد ...
انگار چیزی پشت در بود ...
از لای در نگاه کردم ...
تهیونگم ...
پشت در خوابیده بود ...
درست تو فاصله ۲۰ سانتی از من ....
نشستم روی زمین ...
از گوشه در نگاش میکردم....
میخواستم تا خوابه یه دل سیر نگاش کنم...
چقدر مظلومانه خوابیده بود ..‌.
اون واقعا یه فرشته بود ...
خواستم از لای در دستام رو ببرم تو و موهاشو نوازش کنم ...
که تکونی خورد ...
سریع دستم رو عقب کشیدم و بلند شدم ...
تشکم رو جمع کردم و رفتم صبحونه درست کنم

_ صبح بخیر کوکی

نگاش کردم ... چشماش ...
اون تهیونگ بود ...

_ صبح بخیر
_ دیشب خوب خوابیدی؟؟
_ آره تا چشمام رو بستم خوابم برد
_ منم
اومممم .... امروز چیکار کنیم؟
_ من باید برم بیرون... یه کاری دارم
تو بمون تو خونه
_ منم باهات میام
_ گفتم تو میمونی تو خونه ...
مجبورم نکن یه حرف رو صدبار بزنم
_ چرا اینجور باهام حرف میزنی؟؟ هق هقققق
_ محض رضای خداااا تهیونگگگگ
دوباره شروع نکن
_ چیو شروع نکنم ؟؟؟؟ از دیشب تا حالا رفتارت با من عوض شده .... همش ازم دوری میکنی
اذیتم می‌کنی
_ فقط یکم زمان میخوام .... همین
صبحونتو حاضر کردم ... همشو بخور
_ نمیخوام

دکتر بهم گفته بود باید با دویون دوست بشم ..
باید باهاش خوب تا کنم ... اونجوری تهیونگ میمونه ...
ولی در عوض نباید با تهیونگ زیاد صمیمی باشم
بهش نزدیک نشم ...
حتی باهاش دعوا کنم ...
اینجوری دویون نمیاد
بهم گفت به خاطر خود تهیونگم که شده باهاش خوب رفتار نکن ...

_ گفتم همه اون صبحونه کوفتی رو بخوررررر
_ نمیخوام ... هق هقققققق

قلبم ... چیکارش کنم ...
چرا تهیونگ باهام راه نمیاد
چرا مجبورم می‌کنه بد باشم ...
لیوان شیر رو برداشتم و رفتم سمتش ...
دهنش رو محکم گرفتم و فشارش دادم ..
اونقدر فشارش دادم تا دردش گرفت و دهنش رو باز کرد ...
شیر رو به زور دادمش ....
اونم گریه میکرد و میخورد ...

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now