Part 29

73 49 0
                                    

( روز مرگ الکس)

_ قربان در مورد تهیونگ
_ خب
_ خب راستش ..خب .. آخه
_ بنال ببینیم تهیونگ چی ؟!!!!
_ قربان شرمنده .... ولی اون
خب چجوری بگم ....
من اشتباه کردم ....
من ...
خب ...
تهیونگ

.......
.......
.......

اون پسرتونه

......
......
......

_ چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟

........

( ۲۶ سال پیش)

درسته من بادیگارد سنگدلیم
و تعداد آدم هایی که تا الان کشتم از دستم در رفته ....
ولی ....
هیچوقت نمیتونم یه بچه تازه متولد شده رو بکشم ...
اونم بچه رئیسم ...
کشتن آدم ها دلیل میخواد ...
منطق میخواد...
جرمی میخواد ...
ولی یه بچه تازه متولد شده ...
چه گناهی داره ؟؟!!!
فقط چون پسر شده !!!!
نمیشد ...
نتونستم....

بچه ای که مسموم شده بود رو برداشتم و‌ پادزهر رو بهش دادم ...
امیدی به برگشتش نداشتم ...
اون کاملا مرده بود و نبض نداشت ...
رنگ صورتش رفته بود ....

ولی به طور معجزه آسایی برگشت....
شروع کرد به گریه کردن ...
نمیدونستم باید چکارش کنم...
کجا ببرمش ....
بردمش تو جنگل ...
ولی نمیدونستم اونجا بذارمش یا نه ...
نکنه تو جنگل خوراک حیوونا بشه ...
شایدم یکی تو جنگل پیداش بشه و اونو برداره ..
از دور صدای چند نفر رو شنیدم ...
بچه رو گذاشتم پایین خونه درختی که تو جنگل بود ....
و رفتم ....
به امید اینکه اونو پیدا کنن و با خودشون ببرن

بعد از یه ساعت برگشتم ....
اون اونجا نبود ...
اونو برداشته بودن ...
خیالم راحت شد ...

.......

_ بابا ... بابا
_ چیه گل پسرم؟؟
_ یه بچه اینجاست
_ کو؟؟ کجاست ؟؟
_ ایناهاش ‌... داره گریه میکنه ..
_ ولش کن سئوجون ... الان مامان باباش میان دنبالش ...
_ نههههه .... من اونو میخواممم
_ عروسک که نیست ...‌بچه ست
_ خودت گفتی هر چی بخوام بهم میدی ‌..
مننننن ....‌میخوامممممممشششششش

_ هی لیهو ... برو اطراف ببین کسی نیست؟ پدر مادرش نیستن ..چرا این بچه تنها تو جنگله!!
_ چشم قربان

_بابا ... اون خیلی خوشگلههههههه
من دوستش دارمممم .... می‌خوام باهاش بازی کنمممممم
باید ببریمش خونه ....
هققققق هقققققق

_ پسر گلم .... اگه داداشی میخوای خودم برات داداشی میارممم ... گریه نکن

_ نه نه نه .... من اینو میخوامممممم
خوشگلههههههه
خودت گفتی ... اگه پسر خوبی باشم هر چی بخوام بهم میدی .... خودت گفتی .... خودت گفتی ....

_ قربان کسی این اطراف نیست... فکر کنم اونو ول کردن ....
_ مطمئنی؟؟
_ بله رئیس
_ خوبه
سئوجون ... میتونی بزرگش کنی؟؟
_ آره آره ....
_ باشه پس میبریمش خونه  ...ولی مسئولیتش با خودته  ....‌
_ هورااااا هورااااااا .... اون مال منههههه
عروسک منه .... دوستش دارمممممم

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now