فقط اونایی که تموم کردن بخونن

103 32 8
                                    


خب خب
خلاصه ای از فصل دو رو نوشتم و اینجا میذارم

اهمم اهممم

به نام خدا

.............

( ۷ سال بعد )

وارد نمایشگاه شد
کت و شلوار مشکی پوشیده بود و ساعت گرون قیمتی به دستاش انداخته بود
دونه به دونه به نقاشی ها نگاه میکرد

نقاشی از یه خونه درختی زیبا وسط جنگل

نقاشی از یه رودخانه ، بین جنگل

نقاشی دو تا پسر بچه که روی پشت بوم خوابیدن

نقاشی از یه خونه زیبا

نقاشی دوتا پسر بچه روی موتور

همین طور که راه می‌رفت
جلوی یه نقاشی ایستاد .....
دستاشو توی جیبش کرد و به اون نقاشی خیره شد ...
آخرین نقاشی سو بین بود
که درست وسط نمایشگاه گذاشته شده بود

نقاشی از یه خیابون پر از شکوفه‌ بود ....
و وسط خیابون دوتا پسر بودن که همدیگه رو تو آغوش گرفته بودن  ....

قطره اشکی از چشمش افتاد

_ بابایی چرا داری گریه میکنی؟!
_ چیزی نیست پسرم ....
فقط یاد یه خاطره افتادم
_ بابایی ... چرا اون دوتا مرد همدیگه رو بغل کردن ؟
_ خب ... شاید همدیگه رو دوست داشتن
_ ولی ....
_دیگه بیا بریم مین هو
_ باشه بابایی

کاپل : تهکوک , کوکوی
ژانر : عاشقانه ، رمزآلود ، درام

******

خب خب

بریم برای شروع فصل دو ؟! 😶

Blindness of feeling  Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ