part 16

102 61 0
                                    

🧡 دلیل گذاشتن این شعر ‌رو ...
بعد از خوندن پارت متوجه میشین ...
پس حتما شعر رو بخونید 🧡

كجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
كه با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

طمع دارند و نبودشان كه شاه جان كند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی

دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی كارفرمایی

كه بیخ بیشه جان را همه رگ‌های شیران را
بداند یك به یك آن را بدیده نورافزایی

بداند عاقبت‌ها را فرستد راتبت‌ها را
ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یكتایی

براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را كند او تازه انشایی

اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فكر نفس كژپایی

دورویی او است بی‌كینه ازیرا او است آیینه
ز عكس تو در آن سینه نماید كین و بدرایی

مزن پهلو به آن نوری كه مانی تا ابد كوری
تو با شیران مكن زوری كه روباهی به سودایی

كه با شیران مری كردن سگان را بشكند گردن
نه مكری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی💜💜💜💜

تو بیمارستان بودم که از آزمایشگاه باهام تماس گرفتن ...
گفتن باید برم برای تست دی ان ای...
برای تشخیص قطعی آیو...
مجبور شدم تهیونگ رو تنها بذارم و برم ...
رفتم آزمایشگاه...
ولی تمام فکر و ذکرم بیمارستان بود...
پیش ته ...
نتیجه آزمایش اصلا برام مهم نبود...
و این ناراحتم می کرد .‌.
بعد از آزمایش و تست دی ان ای
اونا تشخیص دادن که جسد برای آیو هست ..
و ...
من همچنان هیچ حسی نداشتم .‌‌..
فقط یه حس ‌.‌..
حس انتقام ...
باید می مرد ...
کسی که خواهرم رو کشت ..
فقط همین

برگشتم پیش ته ...
سئوجون اومده بود بیمارستان
و وقتی متوجه شد من ته رو رسوندم بیمارستان
بشدت عصبانی شد ...
فهمیده بود ‌...
فهمیده بود که من این بلا رو سرش آوردم...
هر جوری شده بود باید با ته حرف میزدم
و واقعیت رو ازش می شنیدم ...
بالاخره یه فرصت گیر آوردم...
سئوجون برای انجام کاری از بیمارستان رفت بیرون...
و من با عجله رفتم سمت اتاق تهیونگ ...

_ ته ته ....به هوشی ؟؟؟
میتونی با من حرف بزنی ؟؟؟
_ جونگکوک  ...
_ آره منم ... کوکی تو
_ تهیونگ کار تو نبود درسته؟؟؟
بهم دروغ گفتی ؟؟
تو هیچوقت نمیتونی همچین کاری بکنی ...
_ ببخش بهت دروغ گفتم ...
_ مهم نیست
وقت زیادی ندارم  ...
بعدا در موردش صحبت میکنیم
فقط بگو کار کی بود؟؟ هوممم؟؟؟

_ کیم سئوجون ... کار اون بود
منو تهدید کرد ...
گفت دروغ بگم ..
همه چیو گردن بگیرم ...
_ همین جا بمون ...
کارم که تموم شد میام دنبالت ...
_ مواظب خودت باش
_ موچچچچچچ

****

با سئوجون تماس گرفتم
و بهش گفتم یه کار ضروری باهاش دارم ...
قرار شد تو ‌، یه سوله قدیمی
خارج از شهر هم دیگه رو ملاقات کنیم ...

_ جئون جونگکوک... فکر کردی بعد کاری که با تهیونگ کردی میذارم زنده بمونی ؟؟
_ تو رو نمیدونم ...
ولی من قطعا تو رو زنده نمی ذارم ...

( دویدم سمتش و شروع کردم به مشت زدن)

_ حالا که دوتامون بوکسر هستیم ...
عادلانه نیست باهم بجنگیم؟؟؟
_ من آماده ام ...

( شروع کردیم به جنگ ...
این بوکس با بقیه بوکس ها فرق داشت ‌..
بوی انتقام می داد ...
هیچ قانونی نداشت ‌...
حتی بازنده هم نداشت ‌...
این بوکس برنده ای هم نداشت ...
یه آدم مرده داشت و
یه آدم زنده ...
من کوری احساس دارم ...
پس معنی رحم کردن رو نمیدونم ...
معنی بخشش...
معنی مهربونی ‌...
فقط معنی انتقام رو میدونم ...
معنی خون..
غم ...
درد ...
مرگ...
حملاتم بی رحمانه بود و از چپ و راست مشت میزدم ‌.‌..
اونم گارد گرفته بود و هیچ کاری نمی کرد...
شگرد اون همین بود ...
رقیب رو خسته می کرد و
در نهایت حمله می کرد ..
ولی فرق من با بقیه رقیب هاش یه چیز بود
این که من برای بردن نمی جنگیدم ...
برای کشتن می جنگیدم...
من قرار نبود خسته بشم ...
حداقل الان نه ....
بالاخره افتاد روی زمین و
منم نشستم روش و به ضرباتم ادامه میدادم ...
تا وقتی ک ....
اون دیگه تکون نخورد ...
نبضش ایستاد ‌...
و مُرد ...

کف سوله پر از خون شده بود ....
خون سئوجون ...
خون من ...
از چشمام اشک اومد...
معنی این اشک رو نمیدونستم ...
خوشحالی بود یا ناراحتی ؟؟
یا شاید اون حسی که بهش میگن عذاب وجدان ..

از روش بلند شدم و به جنازه اش نگاه کردم .
حقت بود...
با اون بلا هایی که سر آیو آوردی
بیشتر از اینا حقت بود...
داشتم بهش نگاه می کردم که
که ....
یه صدایی شنیدم...
صدای کشیده شدن ضامن هفت تیر...
پشت سرم میتونستم حسش کنم ....
لوله تفنگی که به موهام می خورد ...
و اون بو ...
بوی آشنا ...
اون عطر ...
بویی که قبلا جیمین تشخیصش داده بود
اون شب ...
برگشتم به سمت هفت تیر ‌....

_ سلام بیبی .... چطوری ؟؟؟

💜از اتفاقات عبور میکنیم
ولی دیگه هرگز آدم قبلی نمیشیم..

موراکامی یه جایی از کتاب کافکا در کرانه میگه: وقتی توفان تمام شد ...
یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی...
چطور جان به در بردی.
حتّی در حقیقت...
مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد
.امّا
یک چیز مسلّم است....
وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت!💜

من بر خلاف خیلی ها
معتقدم ...
گذشته آدم ها خیلی مهمه ...
گذشته ما
تاثیری زیادی روی آیندمون میذاره
نه تنها آینده ما ...
بلکه آینده افرادی که نزدیک ما هستن
پل بین گذشته و آینده ...
همیشه برقراره ...
شکسته نمیشه ...
از بین نمیره ...
و داستان از جایی شروع میشه ..
که راز های سر به مهر گذشته باز میشه ...
شرارت ...
عشق ...
نفرت ...
تاریکی...
نابینایی ...
بی احساسی ...
کوری احساس ....

💞 ممنونم از همراهی تون ...
و امیدوارم تا اینجای داستان مورد علاقه شما بوده باشه 💞

🧡💜امیدوارم تو فصل بعدی هم من رو همراهی کنید
خیلیییییییی دوستتون دارم 🧡💜

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now