part 14

94 58 2
                                    

نشسته بودم سر مزار یونگی
اشک چشمام دیگه خشک شده بودن
هیچ اشکی برام نمونده بود...
صدای بچه های مدرسه تو گوشم می پیچید
اون صداها شده بودن کابوس من ...

(_ من شنیدم کار جونگکوک بوده
_ آره منم
_ جونگکوک کیه؟؟
_ همون بچه سال پایینی
_ چرا اونو کشته؟!!
_ هیچکی خبر نداره ...
_ الان چی میشه یعنی ؟؟
_ می برنش زندان دیگه ...
_ یعنی تا آخر عمرش باید زندان بمونه !!!!
_ آره دیگه...
اون قاتله ..)

امیدوارم توی زندان تقاص پس بدی جونگکوک
ولی ‌...
ولی نه..
بعد چند ماه مامان باباش رضایت دادن ...
اونا جونگکوک رو آزاد کردن
رفتم خونشون

_ چراااا ... چراااا اونو آزاد کردین هاااا؟؟؟
_ دوستش تهیونگ بهمون پول داد و ...
_ شما پول خون یونگی رو گرفتینننننن؟؟؟؟
_ یونگی پسر ما بود ....
برای ما هم خیلی عزیز بود...
ولی وضعیت ما رو که میبینی ...
من دو تا دیگه پسر هم دارم ...
باید بتونم خرج اونارو بدم ...
_ ولی بازم نباید اینکارو بکنید !!!!!
اون قاتله ‌‌....
اون یونگی رو کشتههههه
_ اگر تو زندان بمونه.... یونگی زنده میشه؟
_ ولی آخههههه‌
_ ما تصمیممون رو گرفتیم و رضایت دادیم
اصلا تو کی هستی که بگی ما چیکار کنیم؟!
_ من ... ؟
خب من
هیچی
دوستش بودم.....

( جونگکوک...عشق منو ازم گرفتی ...
عشقتو ازت میگیرم)

(جونگکوک رو میشناختم ...
اون خیلی پسر تعصبی بود ...
جوری که حتی به ته اجازه نمیداد به کسی دیگه ای نگاه کنه ...
خیلی عاشق ته بود ...
حس مالکیت وحشتناکی روی اون داشت
با اینکه از اون کوچیکتر بود
ولی همیشه مواظبش بود
نمی ذاشت هیچکی تو مدرسه براش قلدری کنه
حتی نمی‌ذاشت کسی کنارش بشینه
یا بهش دست بزنه
همیشه به دوستی من و ته حسادت میکرد ...
رفتارش قشنگ نشون میداد که رابطش با ته
فقط دوستی نیست ...
عشقه ...
عشقه ترسناک ...
عشقی که حد و مرز نداشت
و این عشق
از هر چیزی شکننده تر بود
چون حس مالکیتی داشت که اگر روزی از بین میرفت ...
اون عشق هم از بین می رفت
میدونستم نقطه ضعف جونگکوک ، تهیونگه ...
فقط از طریق اون میتونستم جونگکوک رو عذاب بدم... ‌بهش ضربه بزنم ..
همون‌قدر که من عذاب دیده بودم ...
من ضربه خورده بودم
رابطم رو با تهیونگ بیشتر کردم ...
مدام به بهونه درس خوندن می رفتم عمارت ته
تهیونگم با جونگکونگ سرد شده بود
نمیدونم چرااا
شاید چون اونم ازش ترسیده بود
چون اون قاتل بود ...
جونگکوک ، هر بار من و تهیونگ رو می دید ..‌
عصبانی میشد ‌...
جوری که آتیش خشم توی چشماش شعله ور میشد ...
دستاش رو مشت میکرد و بهم فشار میداد
میخواست فریاد بزنه...
و اینجوری دل من خنک میشد ...)

_ ته بیا بریم جنگل
_ حوصله ندارم
_ من تا حالا جنگل رو ندیدم ... بیا بریم دیگه
_ جیمین گفتم ولم کن ... حالم خوب نیست
_ بیا بریم بیرون....
هوات عوض میشه ...
بهتر میشی....
_ اه باشه

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now