Part 21

83 50 0
                                    

اسم من سونگ جون کیه
بزرگترین وارد کننده اسلحه قاچاق کره
اولین صادر کننده اعضا بدن به کشور های خاورمیانه
از نظر من ...
تا عدد یک وجود داره ..‌
نباید سمت عدد دو رفت ...
هیچوقت و به هیچکس نباید رحم کرد ..
حتی اگه اون نفر دخترت باشه ...
اولویت من فقط کار و پوله ...
ولی هیچ آدمی بدون ترس نیست ...
همه ما حداقل از یچیزی می‌ترسیم...
از یه چیز متنفریم ...
یه نقطه ضعف داریم
من نمیخواستم پسر داشته باشم ...
از پسر داشتن می ترسیدم ...
چون از گذشتم می ترسیدم ‌...
روزی که فقط ۸ سالم بود
و اون معلم خصوصی به من تجاوز کرد ...
تهدیدم کرد ...
تهدیدم کرد به کسی چیزی نگم ...
وگرنه دوباره اون بلا رو سرم میاره...
ترسیدم ...
هر شب تو خواب خودمو خیس می کردم ...
هر چی به بابا اصرار کردم ، که معلم نمیخوام
بابا قبول نکرد...
اون آدم سختگیری بود...
می‌گفت باید درس بخونم ...
باید مثل اون دکتر بشم ‌...
باید پولدار بشم ....
کلاس خصوصی درس من با اون معلم برام کابوس بود...
هر جور شده بود دووم آوردم ...
بزرگ شدم...
دکتر نشدم ..
ولی پولدار شدم
خیلی بیشتر از بابا ‌...
خیلی خیلی بیشتر ...
فرق من با بابا فقط یه چیزه
اون با نجات آدما پول در میاره
من با کشتنشون ...
با فروختن اعضا بدنشون....

بعد از ازدواج تصمیم گرفتم....
تصمیم گرفتم که اگه پسر دار شدم
اونو نگه ندارم ...
میترسیدم همون بلایی که سر من اومده
سر اونم بیاد
من از پسر داشتن وحشت داشتم ....
میترسیدم گذشته من بشه آینده پسرم ...
تنها نقطه ضعف من پسر داشتن بود
و متاسفانه ‌....
بچه اول من پسر بود...
ترسیده بودم
خیلی
خیلی زیاد
ولی به خاطر خودش باید میمرد
بهش سم دادم ...
من بی رحم نبودم ...
برای آینده خودش اونو کشتم
جسدش رو دادم به الکس و گفتم
اونو ببره و یه جایی تو جنگل دفنش کنه ...
به همسرم گفتم بچه ضعیف بوده و مرده ...
و بچه بعدی ...
شانس بعدی من خوب بود
دختر دار شدم ..
سوزی ...
خوشگل ترین دختر کره ...
باید از اون مثل جونم مواظبت می کردم ...
همیشه سه تا بادیگارد همراهش بود‌...
حتی تو مدرسه ‌...
اونو قوی بزرگ کردم ...
تمام فنون رزمی و دفاع شخصی ...
تیراندازی ...
بوکس و ....
اون بعد من جانشین گروه بود...
باید قوی می بود...
باید از خودش مراقبت می کرد ...

همه چیزی خوب بود تا اینکه
اون ترس دوباره به یادم اومد

_ قربان ، پسر دوستتون ، آقای کیم
چند بار تماس گرفتن
_ نمیبینی کار دارم احمق؟؟
_ ولی گفتن کار خیلی واجبیه ...
_ پسرش هم مثل خودش نادونه ... اه
تلفن رو وصل کن
_ چشم

_ چیه سئوجون؟؟
_ من .... من کمک میخوام
_ دور از چشمت بابات ، باز چه گندی زدی؟؟
_ من ... من فقط میخواستم یکم حال کنم ...
ولی ... اون خیلی خونریزی داره ...
این پسره رو چی ... چیکار کنم!؟؟؟؟

انگار آب جوش ریختن رو سرم ...
نکنه منظورش برادر کوچیکترشه ...
اون احمق نکنه بلایی سر اون پسر بچه آورده

Blindness of feeling  Where stories live. Discover now