( ساعت 4 ظهر )
چشم های ناز و زیباش رو باز کرد و اطراف رو کاووش کرد ، دیگه سردرد نداشت فقط کمی احساس کرختی و بی حالی می کرد
( آفرین مرد از همین اول گند زدی به ماموریت )
خودش رو سرزنش کرد ، دستش رو ستون کرد و سعی کرد بلند بشه و خب موفق هم بود
به سختی و با ناله های بی حالی نشست و به تاج تخت تکیه داد ، نفسش رو بیرون فرستاد
کم کم که همه حس و حواسش برگشت متوجه شد قسمت سمت راست لثه اش بی حسه
ناگهان دلش ریخت ، چرا ؟ چرا لثه اش بی حسه ؟
نکنه ..... نکنهته: نه نه نه نمیشه ..... نمیشه
کوک: چرا میشه
و جعبه بیرنگ و پلاستیکی کوچکی رو روی تخت پرت کرد ، نگاهش رو به جونگکوک داد اصلا کی اومده بود ؟ چرا بالا تنه اش لخت بود ؟
اینقدر گیج بود که زبونش قفل کرده بود ، نگاهش به سمت جعبه کشیده شد
تراشه ای که به اندازه یه عدس بود داخل جعبه بی رنگ خود نمایی می کرد ، اون تراشه تنها امید تهیونگ بود
چشم هاش تر شدن ، یعنی این آخر خط بود ؟
یعنی به همین سادگی بدون هیچ تلاشی توی این ماموریت کشته میشد ؟قطعا تهیونگ به عنوان یک جوان 22 ساله دوست نداشت به این زودی ها بمیره
نفس لرزونی کشید که مصادف شد با فرو رفتن توی بغل بزرگی ، بازو های که دورش حلقه شده بود رو از نظر گذروند
تتو های مشکی و گنگ و درشتی اون بازو ها تهیونگ رو می ترسوند ، چرا اینقدر ضعیف جلوه می کرد ؟ چرا ؟
نفس عمیقی کشید و خودش رو جمع و جور کرد ، اخمی بین ابرو هاش نشوند و با آرنجش ضربه ی محکمی به شکم جونگکوک زد اما !!!!!!
ته: اییییییی فاک
هیسی از درد آرنجش کشید و به دنبالش صدای خنده اون هیولای گنده و صفت رو شنید
ته: رو آب بخندی مرتیکه غضمیت
جونگکوک بوسه ای زیر گوشش گذاشت که تهیونگ به شدت خودش رو کنار کشید ، جونگکوک پوزخندی زد
گردن تهیونگ رو گرفت و سرش رو به شونه خودش کوبوند ، لب هاش رو نزدیک خط فک اون توله مو فرفری برد
لب هاش رو روی پوست عسلی و شیرین تهیونگ گذاشت و مک آرومی به خط فکش زد
و همین آغاز عطش تصاحب اون توله کیوت بود
مکش هاش رو روی اون پوست شیرین عمیق تر و محکم تر کردته: بسسسههههه
جونگکوک لب هاش رو به گوش توله توی بغلش نزدیک کرد و با صدای بم و بیش از حد کلفتش زمزمه کرد
YOU ARE READING
THE BABY POLICE [Kookv]
Short Storyنام: پلیس کوچولو 💫 مافیای غرق در خون و بی رحمی ...... با قلبی سنگین و نفوذ ناپذیر ...... بی اعتقاد به هر عشقی ...... بی اعتماد به هر غریبه ای ..... در اولین نگاه ...... در اولین بر خورد ..... دل به صاحب چشمانی می ده ..... و ...... و قلب سنگی و نفوذ...