7

2K 168 6
                                    

توی بالکن اتاق کارش بود و باغ عمارتش رو از نظر می گذروند یا بهتر بگیم نگاهش قفلی پسرش بود که با ذوق گل های رز و لاله رو به بازی گرفته بود

رافائل: قربان اجازه هست ؟

کوک: بگو

رافائل کنارش ایستاد و مثل اربابش نگاهش رو روی تهیونگ زوم کرد

کوک: هنوزم قصد نداری از پیشم بری ؟

رافائل: برم که چکار بکنم ؟ یه زندگی شروع کنم ؟

کوک: درسته ، زن ، بچه ؟ مگه همه این طوری تشکیل خانواده نمیدن؟

رافائل: قبلاً هم گفتم من عقیمم

کوک: اگر قبل از اینکه رحمت رو در بیاری با هام مشورت می کردی با یه فرد خوب اشنات می کردم

رافائل: کاری که من کردم برای اوایل آشنایی مون بود قربان الان من حتی یک چشمم رو هم از دست دادم

کوک: تو مختاری ، خودت هم می دونی برام بیشتر نباشی کمتر از لیسا و یونگی نیستی

رافائل: می دونم و بارها بهم ثابت شده

سکوت بینشون بر قرار شد ، تنها کسی که از گذشته سیاه رافائل خبر داشت جونگکوک بود و بس

رافائل: دوسش داری ؟

کوک: خیلی

رافائل: فقط .... روحش رو عذاب نده با جسمش هر کاری می خوای بکن ولی مراقب روحش باش

کوک: حتما

رافائل به سمت جونگکوک برگشت و دستش رو روی شونه اش گذاشت و جونگکوک هم متقابلاً همون کار رو کرد

رافائل با همون چشم سالمش توی چشم های جونگکوک زل زد ، مصمم و محکم

رافائل: مطمئن باش نمیزارم گزکی بهش برسه

کوک: می دونم که این کار رو می کنی

جونگکوک شونه رافائل رو بوسید و برادر کوچولوش رو بغل کرد ، رافائل همین تهیونگ بود

یک جوان 22 ساله با روحی 200 ساله که دیگه جایی برای خراش و زخم نداشت

رافائل: فردا شب لی هیونجو برای به دنیا اومدن دخترش جشن بسیار بزرگی ترتیب داده و برای ما هم کارت دعوت فرستاده

کوک: هوم اون از اول با بقیه خاندانش فرق داشت

رافائل: منظور ؟

کوک: تمام خاندان لی از داشتن فرزند دختر متنفرن به جز پسر آخر هیونجو ، از وقتی یادم میاد هر وقت راجب بچه های ایندش حرف میزد تمامی فرزندانش دختر بودن

رافائل سرش رو پایین انداخت و بغض کرد ، شاید .... شاید اگر با فرد درستی ازدواج می کرد ؟ شاید اگر با یک فرد معمولی ازدواج می کرد ؟

THE BABY POLICE [Kookv]Where stories live. Discover now