توی بالکن اتاق کارش بود و باغ عمارتش رو از نظر می گذروند یا بهتر بگیم نگاهش قفلی پسرش بود که با ذوق گل های رز و لاله رو به بازی گرفته بود
رافائل: قربان اجازه هست ؟
کوک: بگو
رافائل کنارش ایستاد و مثل اربابش نگاهش رو روی تهیونگ زوم کرد
کوک: هنوزم قصد نداری از پیشم بری ؟
رافائل: برم که چکار بکنم ؟ یه زندگی شروع کنم ؟
کوک: درسته ، زن ، بچه ؟ مگه همه این طوری تشکیل خانواده نمیدن؟
رافائل: قبلاً هم گفتم من عقیمم
کوک: اگر قبل از اینکه رحمت رو در بیاری با هام مشورت می کردی با یه فرد خوب اشنات می کردم
رافائل: کاری که من کردم برای اوایل آشنایی مون بود قربان الان من حتی یک چشمم رو هم از دست دادم
کوک: تو مختاری ، خودت هم می دونی برام بیشتر نباشی کمتر از لیسا و یونگی نیستی
رافائل: می دونم و بارها بهم ثابت شده
سکوت بینشون بر قرار شد ، تنها کسی که از گذشته سیاه رافائل خبر داشت جونگکوک بود و بس
رافائل: دوسش داری ؟
کوک: خیلی
رافائل: فقط .... روحش رو عذاب نده با جسمش هر کاری می خوای بکن ولی مراقب روحش باش
کوک: حتما
رافائل به سمت جونگکوک برگشت و دستش رو روی شونه اش گذاشت و جونگکوک هم متقابلاً همون کار رو کرد
رافائل با همون چشم سالمش توی چشم های جونگکوک زل زد ، مصمم و محکم
رافائل: مطمئن باش نمیزارم گزکی بهش برسه
کوک: می دونم که این کار رو می کنی
جونگکوک شونه رافائل رو بوسید و برادر کوچولوش رو بغل کرد ، رافائل همین تهیونگ بود
یک جوان 22 ساله با روحی 200 ساله که دیگه جایی برای خراش و زخم نداشت
رافائل: فردا شب لی هیونجو برای به دنیا اومدن دخترش جشن بسیار بزرگی ترتیب داده و برای ما هم کارت دعوت فرستاده
کوک: هوم اون از اول با بقیه خاندانش فرق داشت
رافائل: منظور ؟
کوک: تمام خاندان لی از داشتن فرزند دختر متنفرن به جز پسر آخر هیونجو ، از وقتی یادم میاد هر وقت راجب بچه های ایندش حرف میزد تمامی فرزندانش دختر بودن
رافائل سرش رو پایین انداخت و بغض کرد ، شاید .... شاید اگر با فرد درستی ازدواج می کرد ؟ شاید اگر با یک فرد معمولی ازدواج می کرد ؟
YOU ARE READING
THE BABY POLICE [Kookv]
Short Storyنام: پلیس کوچولو 💫 مافیای غرق در خون و بی رحمی ...... با قلبی سنگین و نفوذ ناپذیر ...... بی اعتقاد به هر عشقی ...... بی اعتماد به هر غریبه ای ..... در اولین نگاه ...... در اولین بر خورد ..... دل به صاحب چشمانی می ده ..... و ...... و قلب سنگی و نفوذ...