با سردرد و کرختی چشم های ناز و فندقیش رو باز کرد
دیشب تا وقتی که یادش می اومد گریه کرده بود و تقریبا از ناراحتی بی هوش شده بودناراحتی برای افرادش که دیشب عین حیوون سلاخی شدن و یکی پس از دیگری به قتل رسیدن
دلش می خواست گریه کنه اما دیگه اشکی برای ریختن نداشت که چشم هاش رو تر بکنه
خسته بود ، ناراحت بود ، درد داشت پس تصمیم گرفت دوباره به دنیای خواب بره ......
___________________
همون طور که توی فکر بود کنار هیون نشست و دستش رو زیر چونه اش زد
هیون: هی چته بچه ؟
رافائل: برای هیونگ ناراحتم
هیون: چرا ؟
رافائل: هیونگ بلد نیست دل فرشته اش رو به دست بیاره
هیون: اگر می خوای کاری کنی یک هفته بیشتر فرصت نداری
رافائل: چرا ؟
هیون: یک هفته دیگه ازدواج می کنن
لبای رافائل آویزون شد و چهره ناراحتی به خودش گرفت ، هیونگش نباید این کار رو می کرد
این کار فقط وضعیت رو بدتر می کرد
سرش رو روی شونه هیون گذاشت ، دومین هیونگ مورد علاقه اش
هیون: هی توله باز چته ؟
رافائل: هیونگ بیا یه کاری کنیم نمیشه همین طوری بشینیم و نگاه کنیم کههههه
هیون: خب میگی چکار کنیم
رافائل سیخ نشست و لبخندی از تایید و همراهی هیون زد که چهره جذابش رو کیوت کرد
رافائل: خب بیا اول ببینیم تهیونگ ما رو چطوری می بینه
هیون: یه مشت قاتل روانی که یه عالمه پلیس رو توی یک شب کشتن
رافائل: اما اونایی که ماکشتیم که پلیس نبودن هیونگ ؟ اونا از باند پر سیاه بودن
هیون: اما اون اینو نمی دونه
رافائل چند ثانیه کپ کرد و یک دفعه دست هاش رو بهم کوبوند و با خوشحالی گونه هیون رو بوسید و گردنش رو بغل کرد
رافائل: دمت گرم هیونگگگگ
و بوسه دیگه ای روی گونه هیون زد و بلند شد .....
دوش مختصری گرفت و از حموم بیرون اومد ، لباس های راحتی به تنش کرد
لباس های پلیسی رو دور انداخت ، دیگه نیازی بهشون نبود چراکه دیگه قرارا نبود اونارو بپوشه و اینو خوب درک کرده بود
کوک: چیزی خوردی ؟
صدای ملک عذابش رو شنید ، با اخم و چشم های وحشی عصبانیش بهش نگاه کرد
YOU ARE READING
THE BABY POLICE [Kookv]
Short Storyنام: پلیس کوچولو 💫 مافیای غرق در خون و بی رحمی ...... با قلبی سنگین و نفوذ ناپذیر ...... بی اعتقاد به هر عشقی ...... بی اعتماد به هر غریبه ای ..... در اولین نگاه ...... در اولین بر خورد ..... دل به صاحب چشمانی می ده ..... و ...... و قلب سنگی و نفوذ...