( سه ماه بعد )
بالاخره بعد از سه ماه هر دو رضایت دادن تا از ماهه عسل برگردن
ماه عسلی خوبی رو تجربه کرده بودن و به لطف جونگکوک و گاها تهیونگ شب های هاتی رو گذرونده بودن
تهیونگ خواب رو روی تخت گذاشت ، تهیونگ توی جت خوابش برده بود چرا که صبح زود حرکت کرده بودن
از اتاق بیرون اومد چون خوابش نمی اومد ، از پله ها پایین اومد که با رافائل و هیون رو به رو شد
کوک: چطورین بچه ها ؟
تشکری از کوک کردن و حاله کوک رو پرسیدن
کوک: عالیم ، ببینم در نبودم اتفاقی نیوفتاد ؟
هیون: ارباب یک نفر داره تو منطقه ما جلون میده
اخم های کوک توی هم رفت
کوک: کی ؟
رافائل: هوانگ جانسون
جونگکوک پوزخندی زد
( خودت قبر خودت رو کندی )
کوک: نگران نباشید بزودی از بین میره
و بعد به سمت آشپز خونه رفت و همزمان با لیوان آبی که برای خودش پر می کرد شماره عموش رو گرفت
عمویی که بعد از طرد شدن از سمت کله خاندان قبولش کرد و اون رو در پناه خودش گرفت درست مثل پسر نداشته اش
جوسا: سلام پسرم
کوک: سلام عمو ، خوبین ؟ حالتون خوبه ؟
جوسا: ممنونم پسرم کاری داشتی ؟
کوک: چرا برای عروسیم نیومدید؟ واقعا ناراحت شدم عمو
جوسا: معذرت می خواهم جونگکوک اما تو میدونی کاره ما چطوریه
کوک: بله وگرنه باهاتون قطع رابطه می کردم
جوسا خنده ای کرد
کوک: عمو امروز وقت داری با همسرم بیام پیشت ؟
جوسا: معلومه که آره بیاید ببینم کدوم بیچاره ای حاضر به زندگی با تو شده
کوک: یااااا عموووو
جوسا خنده بلندی کرد و بعد از اون خداحافظی کرد و جونگکوک هم با یه خنده کوتاه گوشی رو قطع کرد .....
( عصر / ساعت ۶ )
ماشین رو توی حیاط عمارت عموش پارک کرد و به همراه تهیونگ پیاده شد
تهیونگ برای ارز ادب کادو و دسته گله کوچیکی گرفته بود و کمی مضطرب بود
جونگکوک دستش رو دور شونه تهیونگ انداخت و بوسه ای به شقیقه اش زد و دستش رو برداشت
کوک: بریم عزیزم ؟
ته: بریم کوکی
وارد سالن شدن و روی مبل های سفید عمارت جا گرفتن که بعد از چند دقیقه صدای تق تقی نظرشون رو جلب کرد
YOU ARE READING
THE BABY POLICE [Kookv]
Short Storyنام: پلیس کوچولو 💫 مافیای غرق در خون و بی رحمی ...... با قلبی سنگین و نفوذ ناپذیر ...... بی اعتقاد به هر عشقی ...... بی اعتماد به هر غریبه ای ..... در اولین نگاه ...... در اولین بر خورد ..... دل به صاحب چشمانی می ده ..... و ...... و قلب سنگی و نفوذ...