چشم های ناز و فندقیش رو آروم باز کرد
اما عادت نداشتن به نور باعث کمی چشم هاش رو تنگ بکنه و پشت سر هم پلک بزنهوقتی دیدش واضح شد به اتاق آبی و سفید نگاهی انداخت و کمی بعد متوجه سوزش دستش شد
نگاهش رو به دستش داد و دید که سوزن سرم توی دستشه ، پس بیمارستان بودن
تمامی اتفاقات امروز توی ذهنش پلی شد و باعث شد دوباره چشم های فندقیش رنگ ناراحتی بگیره
کوک: بالاخره بیدار شدی توله
با شنیدن صدای جونگکوک نگاه مظلومش رو بهش دوخت ، نمی دونست جونگکوک از قضایای امروز چیزی میدونه یا نه
جونگکوک بالای سرش ایستاد ، خم شد و بوسه آرومی روی پیشونی بلند تهیونگ گذاشت
ته: میشه بریم خونه ؟
کوک: عزیزم فقط یکم از سرمت مونده تموم که بشه میریم باشه؟
ته: باشه
دلیل مردمک های ناراحت عشقش رو نمی فهمید و همین کلافه اش کرده بود
مگه همه چیز درست نشده بود ؟ مگه تهیونگ نفهمیده بود که جونگکوک پلیسی رو نکشته ؟ پس چرا هنوز هم ناراحت بود ؟
با اومدن پرستاری به داخل اتاق از تخت فاصله گرفت ، پرستار با لبخند سرم رو در آورد و با خوش رویی از اون ها خداحافظی کرد
تهیونگ به آرومی سعی کرد بشینه ، هنوز سرگیجه داشت و احتمال میداد بخاطر نخوردن غذا باشه
جونگکوک جلو رفت و با تردید دستاش رو باز کرد تا تهیونگ رو بغل کنه
وقتی دست های تهیونگ دور گردنش حلقه شد با لبخند تن سبکش رو بغل کرد و از اتاق خارج شد
راهروی بیمارستان رو طی کرد ، وقتی خارج شد افرادش رو دید که منتظرش ایستاده بودن
البته لبخند مرموز هیون و رافائل از چشمش دور نموند
خوب می دونست اون دوتا نقشه کشیدن تا رابطه شون رو جوش بدنبه آرومی با توله توی بغلش توی ماشین نشست و بعد از جا گیری همه افراد ماشین ها به سمت عمارت به حرکت در اومدن ........
بعد از خوردن شام همراه تهیونگ وارد اتاق کارش شد و پشت میز بزرگش نشست
تقه ای به در خورد
کوک: بله ؟
در باز شد و تهیونگ داخل اومد ، یه تی شرت بلند تا اواسط رونش پوشیده بود با یه شرکت تقریبا یک وجب زیر باسنش
ابرو های جونگکوک بالا پرید و پرونده ای رو که برداشته بود کنار انداخت
تهیونگ در رو بست و به سمتش قدم برداشت ، جونگکوک رو به پشتی صندلی تکیه داد
YOU ARE READING
THE BABY POLICE [Kookv]
Short Storyنام: پلیس کوچولو 💫 مافیای غرق در خون و بی رحمی ...... با قلبی سنگین و نفوذ ناپذیر ...... بی اعتقاد به هر عشقی ...... بی اعتماد به هر غریبه ای ..... در اولین نگاه ...... در اولین بر خورد ..... دل به صاحب چشمانی می ده ..... و ...... و قلب سنگی و نفوذ...