7

969 119 10
                                    

بعد از رفتن تمامی کسانی که توی عمارتش بودن توی آلاچیق نشست

لباس های خونیش با لباس های آمیزی عوض شده بود و به لطف داروی طبیب کنی دردش کمتر شده بود

آرنجش رو روی میز گذاشت و سرش رو به دستش تکیه داد ، خسته بود اما روم سبک شده اش کمی به ارامشش کمک می کرد

هوسوک: یونگی لطفا برو استراحت کن

یونگی: هوسوک چرا این طوری شد ؟

لم داد و چشم های خسته اش رو به هوسوک دوخت ، هوسوک شمشیرش رو روی میز گذاشت و کنار یونگی نشست

هوسوک: چون عاشق شدی یونگی و برای عاشق شدن خیلی کوچیک بودی

یونگی: نتونستم هوسوک ، نتونستم جلوش رو بگیرم

بغض کرد ، عاشق شدن توی اوج کودکی و بچگی یک فاجعه است

فاجعه ای که دیگه دلت نمی خواد بچگی کنی ، دیگه دلت نمی خواد بازی کنی

فقط و فقط دلت می‌خواد بزرگ بشی تا ازش مراقبت کنی

توی حال و هوای خودشون بودن که ندیمه ای بالا اومد ، تعظیم بلندی کرد و سرش رو پایین نگه داشت

ندیمه: سرورم شاهزاده چهارم اینجا هستن

یونگی: بگو بیاد

هوسوک بلند شد و با برداشتن شمشیرش تا قبل از اومدن جیمین از اون رفت

شاهزاده از پله ها به آرومی بالا اومد ، تعظیم کوتاهی کرد و منتظر موند تا برادرش اجازه نشستن بده

ولیعهد روی صندلی کناره خودش ضربه زد و جیمین با لبخند کمرنگی کناره ولیعهد نشست

ولیعهد موهای به رنگ شبش رو آروم نوازش کرد و از نرمی و لطافت شون لبخندی روی لب هاش اومد

جیمین: برادر حالت بهتره ؟

برادر ؟ تلخ ترین عنوانی بود که عشق کوچولوش می تونست با اون صداش بزنه اما خب دور نبود روزی که دیگه همچین نسبتی بین شون نباشه

یونگی: آره جوجه حالم بهتره

جیمین خنده آرومی کرد ، سعی کرد با این خنده وضع آشفته درونش رو کمی کم کنه
چرا که قلبش وحشتناک تند میزد

یونگی: ببینم تو الان نباید خواب باشی ؟

جیمین: داشتم کتاب می خوندم که ندیمه ام خبر آورد زخمی به قصر برگشتین

یونگی سری تکون داد و دوباره ساکت به نوازش کردن موهای عشق کوچولوش ادامه داد

جیمین: برادر دوست داری حرف بزنیم ؟

و ولیعهد از خدا خواسته شروع به حرف زدن و درد و دل کردن کرد

یونگی: می دونی جیمین وقتی از قصر بیرونم کردن مستقیم به سمت بازار رفتم
اونجا یه بچه درست هم سن تورو از زیر دست بچه های قلدر نجات دادم

MY SWEET BROTHER [Yoonmin]Where stories live. Discover now