( بیست و پنج سال بعد )
دو جنگجو ماهرانه و با قدرت با هم مبارزه می کردند
در حمله کردن و دفاع از خود شون کم نمی زاشتند و به دیگری فرصت نمی دادندبا شدت مبارزه می کردند ، رقابت نفس گیری بین شون بود و هیچ کدوم حاضر به عقب نشینی نبودند
هر کدوم دلش می خواست دیگری رو ببره و پیروزی رو اذعان خودش بکنه
از نفس افتادند درست از سره ظهر تا الان که نزدیک غروب بود داشتند مبارزه می کردند
نفس نفس می زدند و رو به روی هم ایستادن بودند ، انگار هر دو به کمی استراحت راضی شده بودند
جیمین: بسه دیگه بیاید یکم استراحت کنید
رو به پسر و همسرش گفت و شمشیر هاشون رو از شون گرفت
یونسان: اما بابا تازه داشت به جاهای خوبش می رسید
جیمین: دیگه بسه همین که گفتم
یونگی: من ترجیح می دوم به حرف بابات گوش کنم پسرم
یونسان: اما پدر ؟
ولیعهد با عجز نالید و نگاهش رو به امپراطور دوخت
یونگی: اگر به حرف بابات گوش ندیم کسی که تنبیه میشه منم نه تو پسره خیره سر
و ضربه آرومی به سر پسرش زد و خندید
پشت سره ملکه وارد آلاچیق نزدیک به محل تمرین شدند و روی صندلی ها جا گرفتند
ملکه لیوان هاشون رو از نوشیدنی خنکی پر کرد
جیمین: خب امروز چطور بود ؟
یونگی: یونسان هر روز داره بهتر میشه ، داره ازم میزنه جلو
جیمین: فقط توی مبارزه ؟
یونگی: نه تو همه چیز
و لبخندی به پسرش زد ، پسری که مثل خودش از پانزده سالگی وارد جنگ شده بود و در پنج سال سه سرزمین به رو چین اضافه کرده بود
یونسان متقابلاً لبخند پدرش رو با لبخند جواب داد
یونسان: پدر می توان مسئله ای رو باهاتون در میون بزارم
یونگی: می شنویم
ولیعهد کمی با لیوان داخل دستش بازی بازی کرد ، گفتنش براش سخت بود
هیچ وقت فکر نمی کرد اینقدر خجالت بکشه از گفتن این موضوع
جیمین: مشکلی پیش اومده پسرم ؟
دست لطیف و ظریفش رو روی دست بزرگ و مردونه پسرش گذاشت و به آرومی نوازشش کرد
یونسان: خب .... خب من ..... من به فرد علاقه مند شدم
YOU ARE READING
MY SWEET BROTHER [Yoonmin]
Short Storyنام: برادر شیرین من 💫 امپراطوری چین امپراطوری بزرگ و قدرتمند کسی جرات حمله به چین رو نداره و این ترس قراره با به تخت نشستن ولیعهد جوان بد تر هم بشه مین یونگی ، بیستمین پادشاه از سلسله مین تازه از جنگ برگشته و قراره به زودی به جای امپراطور بیمار...