18

852 103 2
                                    

با خنده وارد قصر شدند و به سمت عمارت ولیعهد حرکت کردند تا ادامه شب شون رو اونجا باشند
اما به عمارت ولیعهد نرسیده بودند که ندیمه ای سراسیمه به سمت اونها اومد
ندیمه: سرورم ..... سرورم
یونگی: آروم باش چی شده؟
ولیعهد با نگرانی پرسید و منتشر موند تا ندیمه حرف بزنه
ندیمه: ملکه و امپراطور فوت کردند
فرو ریختن و هاج و واج به هم دیگه نگاه کردند ، یعنی چی ؟ مگه میشد هر دو در یک شب فوت کنند ؟
ناگهان ولیعهد به سمت عمارت مشترک امپراطور و ملکه دوید و بقیه هم همین طور پشت سرش دویدند
به عمارت مشترک امپراطور و ملکه رسیدند ، ندیمه درست می گفت
تمامی مقامات و ندیمه های اون دو نفر جلوی در اتاق زانو شده بودند و گریه و عزاداری می کردند
تاب نیاوردند و بی توجه به همه وارد اتاق شدند ، امپراطور و ملکه عاشقانه کنار هم آروم گرفته بودند
بانوی اعظم جلو شون زانو زده بود و برای آرامش بعد از مرگ شون دعا می کرد
ولیعهد جلو رفت ، بغض نکرد ، گریه نکرد فقط و فقط ملحفه سفید رو روی صورت ملکه و امپراطور کشید
صدای گریه بلند برادر های کوچکش به گوشش رسید و قلبش رو فشرد ، ولیعهد خیلی وقت بود حسی به پدر و مادرش نداشت
یونهی: چه آروم کنار هم خوابیدند
یونگی: امیدوارم این آرامش همیشگی باشه
یونهی: سرورم یاد تون باشه از این به بعد اداره کله قصر و کشور به عهده شماست
یونگی: می‌دونم احتمال داره بخوان بکشنم ، هوشیارم بانوی اعظم
یونهی: می دونم سرورم
یونگی: برید عقب تا شاهزاده ها با ملکه و امپراطور خداحافظی کنند
یونهی: چشم سرورم
بانوی اعظم و ولیعهد عقب رفتند و سه شاهزاده جلو اومدند تا با پدر و مادر شون وداع کنند
ولیعهد و امپراطور شیلا از اتاق بیرون رفتند
نامجون: تسلیت می گم
با پوزخند تلخ و لحن طعنه آمیزی گفت
یونگی: از مرگشون خوشحالم نیستم نامجون در واقع حسی به مرگشون ندارم
نامجون: تو خیلی زجر کشیدی یونگی اونم فقط بخاطر قضاوت اشتباه پدر و مادرت
یونگی: راست می گی نامجون اما گفتم که از مرگشون خوشحالم نیستم
نامجون: درکت می کنم منم زمان مرگ پدرم و مادرم حس خاصی نداشتم
صحبت شون رو تموم کردن ، امپراطور شیلا راست می گفت اون دو کم از پدر و مادر زخم های بزرگ و کوچک ندیده بودند
ولیعهد از فکر گذشته بیرون اومد ، الان موقعش نبود باید قصر رو سر و سامون میداد
یونگی: بلند شید و برای مرسان اماده بشید فردا مراسم تشیع ملکه و امپراطور و انجام میدیم
تمامی خدمه تعظیم کردند و پشت سره مقامات از اونجا رفتند تا کار های مراسم تشیع رو انجام بدند
ولیعهد به داخل برگشت ، سوکجین داخل بغل نامجون و تهیونگ داخل بغل جونگکوک در حاله اشک ریختن بودند
اما جیمین همچنان بالای سر جنازه ها نشسته بود و اشک می ریخت ، بی صدا و مظلوم
ولیعهد جلو رفت و پشت سره عشق کوچولوش نشست ، جیمین توی بغل بزرگ برادرش فرو رفت و مظلوم تر از قبل داخل بغل برادرش اشک ریخت
ولیعهد به آرومی موهای مشکی و به رنگ شب عزیز ترینش رو نوازش کرد و بوسه های آرومی روی موهاش گذاشت .........
در تمامی قصر پارچه های سفید و ابریشمی پهن شده بود ، تمامی ندیمه ها ، خواجه ها ، سربازان و مقامات مهم و بزرگ و کوچک لباس سفید پوشیده بودند
پیکر ملکه و امپراطور در تابوت های سلطنتی با احترام توسط سربازان حمل میشد تا جایی که روی هیزم ها قرار گرفت
خاندان سلطنتی جلوی دو تابوت زانو زدند و جلوتر از اونها بانوی اعظم بود که در حاله دعا برای آمرزش امپراطور و ملکه بود
اما هیچ کس نمی دونست که بانوی اعظم باز در خلاصه فرو رفته
گرگ سیاه در غار بزرگی همراه جفتش دراز کشیده بود که ناگهان دو توله گرگ سفید و یک توله گرگ سیاه وارد غار شد
توله گرگ سیاه نقش هایی که روی بدن گرگ سیاه بزرگتر بود روی بدن خودش آورد و ناگهان بیرون غار تا جایی که دشت ها تمام میشدند پر از گرگ های سیاهی شد که مانند پدرشون بودند
گرگ سیاه بزرگ ........

بانوی اعظم از خلسه در اومد و لبخندی زد ، چیزی که دید اینده کشورش بود
یونهی: سرورم راحت بخوابید ، به شما مژده میدم که کشور تا سالیان سال توسط گرگ های سیاه اداره و در قدرت خواهد بود
بانوی اعظم بلند شد و به دنبالش تمامی افرادی که زانو زده بودند بلند شدند
بانوی اعظم با احترام و آرامش مشعل رو به آتش کشید و به سمت تابوت های سلطنتی رفت
با به آتش در آوردن یک چوب تمامی چوب ها شروع به سوختن کردند تا جایی که آتشی عظیم بر پا شد و تابوت های سلطنتی شروع به سوختن کرد
دوباره اسم از چشمان افراد حاضر شروع به پایین ریختن کرد
دوباره صدای زجه و ناله بلند شد
ولیعهد پیش برادرانش رفت و جیمین رو بغل کرد چرا که دوتایی دیگه توی بغل های نامزد هاشون بودند
یونگی: جیمینم اینقدر بی تابی نکن من اینجام
جیمین: دلم براشون تنگ میشه برادر
ولیعهد محکم برادرش رو بغل کرد و موهاش رو بوسید خوب میدونست برعکس خودش جیمینش چقدر به پدر و مادرش وابسته بوده
پس ساکت شد و فقط جیمینش رو در آغوش گرفت تا راحت و آروم گریه و عزاداری بکنه ........
بزور چای آرامبخش جیمین رو خوابوند و روش رو کشید ، امروز واقعا اذیت شده بود
گونه ها و بینی کوچولوش هنوز از گریه قرمز بود و به شدت چهره اش رو با نمک کرده بود
درست برعکس خودش که حتی یک قطره هم اشک نریخته بود
رز سفیدش بد جوری ناراحت و افسرده شده بود و این حاله گرگ سیاه رو خیلی بد و آشفته می کرد ......
خب خب سیلام خوشگلای من 😊
خوبین خوشین سلامتین ♥️
چه خبرا ♥️
خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️
فعلا بای لاولیا 😘♥️👋

MY SWEET BROTHER [Yoonmin]Where stories live. Discover now