سه مبارز که با پارچه حریر صورت هاشون رو پوشونده بودن
هوسوک: رز سفید ، لاله و اقاقیا سه مبارزی که به دلیل ظریف و زیبا بودن لقب هاشون رو از گل ها گرفتن
هوسوک زیره گوشه یونگی زمزمه کرد و یونگی آروم سری تکون داد
لاله: بین جمع گرگ سیاه جایی برای ما هست ؟
یونگی: بنشینید
و دستش رو به معنای دعوت دراز کرد و اون سه مبارز روی تنه درختی که درست رو به روی یونگی بود نشستند
یونگی: نوشیدنی ؟
لاله: نه ممنونم
نامجون: صدات شبیه به صدای نامزدمه
نامجون در حالی که نوشیدنی می نوشید گفت و کوزه کوچک شراب رو روی زمین گذاشت
لاله: معمولا مردان مبارز زیاد به صدای معشوقه هاشون اهمیت نمیدن
نامجون: درست میگی اما من ده سال منتظره بودم فقط یک بار صداش رو بشنوم
پوزخند تلخی زد ، چه سختی ها که برای به دست آوردن دله سوکجین نکشید و هرگز نداشت سوکجین چیزی بفهمه و قرار هم بر این نبود
یونگی: خب ؟ دلیل اومدنتون به جمع ما چیه ؟
رز سفید: ما بهت مدیونیم گرگ سیاه
یونگی: دینی ندارید می تونید برید
اما سه مبارز پا فشاری کردند و دستشون رو به سمت پارچه های حریر بردند تا روپوش صورت شون رو بردارند
پارچه های حریر روی زمین افتاد اونم تنها با کشیدن بند نازکش و این چهره ها دیدنی چهار جنگجو بود
یونگی: جیمین ؟
کوک: تهیونگ ؟
نامجون: سوکجین ؟
هر سه با تعجب و هم زمان اسم های سه مبارز رو به روشون رو صدا زدند
از تعجب لال شده بودند و نمی دونستن چی بگن و خب حق داشتن چرا که هیچ هرگز فکر این رو هم نمی کرد که اون سه شاهزاده ظریف جنگجو باشند
یونگی به سختی گلوی خشک شده اش رو تر کرد ، اصلا از عشق کوچولوش همچین انتظاری نداشت
آخه اون پسرک ظریف و زیبا کجا و شمشیر توی دستش کجا ؟یونگی: چرا ؟
جین: چی چرا برادر ؟
نامجون: چرا شمشیر دست گرفتین
تهیونگ و جیمین با سوال نامجون بغض کردند و سر هاشون رو پایین انداختند
کوک: تهیونگ ؟
تهیونگ حرف نزد چون اگر حرفی میزد بغضش می شکست
جین: بعد از رفتن برادر بزرگمون ما مجبور شدیم شمشیر به دست بگیریم
YOU ARE READING
MY SWEET BROTHER [Yoonmin]
Short Storyنام: برادر شیرین من 💫 امپراطوری چین امپراطوری بزرگ و قدرتمند کسی جرات حمله به چین رو نداره و این ترس قراره با به تخت نشستن ولیعهد جوان بد تر هم بشه مین یونگی ، بیستمین پادشاه از سلسله مین تازه از جنگ برگشته و قراره به زودی به جای امپراطور بیمار...