Part2(آرورا)

604 141 110
                                    


دست هاش مینهو همچنان بین انگشت های سِلِن فشرده میشد.
سلن لبخند میزد... لبخندش به زیبایی مهتاب بود.. چهره زیبا و لپ های گل انداخته ایی داشت. کک و مک های روی صورتش حتی زیباترش میکرد و موهای خرمایی رنگش بی نظیر بود.
در اون پیراهن آبی رنگ مانند الهه های زیبا به نظر میرسید و مینهو خوب همه اینهارو میفهمید.
حتی میدونست چرا سلن لباس ابی رنگ تن میکنه! چون فقط میخواست توجه مینهو رو داشته باشه. خوب میدونست مینهو عاشق رنگ آبی بود!

گرمای خورشید باعث میشد نسیم صبحگاهی که به صورت هردوشون برخورد میکرد گرم و داغ باشه و پوست صورتاشونو بسوزونه.
مینهو پشت سر دخترک قدم میزد تا به جایی که سلن گفته برسن و گاهی کفش های چرمیش توی گودال های گِلی گیر میکرد و کثیف میشد.
اهمیتی نمیداد چون حالا دامن ابی رنگ سلن هم کمی گِلی شده بود.
برای اینکه حوصلشون تا رسیدن به مقصد سر نره زمزمه کرد:"سلن؟ تو واقعا الهه ماهی؟"

سلن با شنیدن این حرف لحظه ایی از حرکت ایستاد ولی باز شروع کرد به عبور کردن از بین درخت ها.
-"هوم..چرا اینو میپرسی!؟"
-"اخه برای الهه بودن بیش از حد زیبایی!"
سلن لبخند زد و زمزمه وار گفت:"میدونی معنی اسمم یعنی چی؟ یعنی زاده ماه..مادربزرگم گفته تو قلبم بخشی از زیبایی ماه پنهان شده... و اینکه احساسات من خیلی قوی و خطرناکن... وقتی در اوج غم شخصی رو نفرین کنم ممکنه براورده بشه!"
مینهو با شنیدن این حرف بلند خندید:"اوه باشه خانم جادوگر"
سلن اخم کرد و سمت مینهو برگشت:"هی همیشه اذیتم میکنی لی مینهو"

مینهو بین خنده هاش زمزمه کرد:"واقعا متاسفم.. خوب حالا کی میرسیم! من خسته شدم و پاهام گلی شده"
سلن دست مینهو رو گرفت و سمت دیگه جنگل برد.
با کنار رفتن بوته های تمشک مرداب بزرگی نمایان شده بود که دورش پر بود از گل های رز آبی!
انقدر اون گل ها بزرگ و زیبا بودن که با گل های توی باغچه مینهو برابری نمیکردن.
مینهو با دهن باز سمت اون گل ها قدم برداشت و با هیجان زمزمه کرد:"ا..اینجا عالیهه... چطور همچین جایی رو پیدا کردی؟"
سلن دلبرانه خندید:"برای تو من هرکاری میکنم این که چیزی نیست"

مینهو خواست قدم دیگه ایی برداره تا شاخه ایی از اون گل هارو بچینه اما مچ دستش ناگهانی بین انگشت های سلن فشرده شد و سمتش کشیده شد:"چیشده سلن؟"
-"داشتی خودتو به کشتن میدادی مینهو!"
مینهو گیج به چشم های عسلی دختر خیره شد:"چی؟"
سلن به مرداب کنار پای مینهو اشاره کرد:"خیلی بی دقتی!جلوی پات مردابه و اگه بیوفتی توش میمیری!"
مینهو با دیدن مرداب کنار پاش قدمی عقب برداشت:"اوه...خیلی نزدیک بود"
-"درسته.. جناب مینهو وقتی هیجان زده میشی شبی به بچه هایی! سر به هوا میشی"

مینهو با شنیدن این حرف قدمی به سلن نزدیک شد و زمزمه کرد:" پس یعنی شما خیلی با دقتی؟"
سلن چهره از خود راضی ایی به خودش گرفت:"معلومه..."
مینهو فاصلشو با سلن کم تر کرد و همین باعث میشد صدای تپش قلب سلن رو به وضوح بشنوه!
لحظه ایی احساس کرد تا این حد نزدیک شدن بهش اشتباست.
خواست عقب بکشه اما دست های سلن روی بازوش نشست و بدن مینهو رو بیشتر به خودش چسبوند.
مینهو حالا میتونست به راحتی عطر شیرین دختر رو حس کنه اما اصلا از این وضعیتی که توش گیر کرده بود خوشش نمیومد.
-"چیکار میکنی سل.."

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now